بعد جالبه همه مهمونا یه قسمت هال بودن که نزدیکه اتاق بچه ها بود من سمت دیگه هال بودم فقط یه لحظه فهمیدم که مادربزرگ و مادر پسره سریع خودشون رو رسوندن اتاق نمیدونم چی شده بود که ویترین وسط راه گیر کرده بود مادر همون پسره وسط کار رسید و کمد رو بلند کرد من فقط صدای ریختن شیشه ها و شکستن رو میشنیدم هاج و واج مونده بودم
کسی که تفکرش با تو متفاوت است، دشمنت نیست.!
انسان دیگری ست با دیدگاه دیگر، فقط همین......
اگر فقط همین یک اصل را می پذیرفتیم، روابطمان بهتر می شد، آرامشی توام با احترام. به همین سادگی.....