خیلی امشب ناراحتم...کاش میشد آدم به خشمش غلبه کنه.. یه هفتست مامانم و عمل کردنمن اومدم خونه ی مامانم بدون همسرم. مریض داری مهمون داری امروز میخواسم مامانم و ببرم حموم گفت لباسم و اتو کن برام همینجوری که داشتم اتو میزدم یهو اتو اتصالی کرد جرقه زد یه مقدار از آستین لباسش سوخت خودمم حسابی ترسیده بودم و فیوزا قطع شد.... بابام از راه رسید بجایی که بگه خودت طوری نشد قدای سرت با یه حالت خیلی بد چشم غره رفت روم.. انقدر دلم شکست گریه کردم از خونشون اومدم بیرون اما بخاطر مامانم از ساختمون خارج نشدم رفتم بالای پشت بوم یه هوایی خوردم وقتی برگشتم دیدم مامانم انقدر خودش زده و گریه کرده بیحال افتاده بود که چرا بابام با من این کارو کرده خلاصه خیلی پشیمون شدم از اینکه رفتم ولی واقعا اون لحظه عصبی بودم
خداوندا مرا آن ده که آن به