بچه ها خیلی ناراحتم هشت سال مستقل و دور از خونواده شوهرم زندگی می کردم همیشه هم احترامم سر جاش بود اما ا ز وقتی بچم به دنیا اومد با اینکه خونه خریدیم به جای رفتن به خونه جدیدمون بخاطر بدقولی مستاجر و بدجنسی صاحبخونه مون نتونستیم بریم یهو صاف اومدیم خونه مادرشوهرم اینا و طبقه بالا ساکن شدیم اولش موقت بعدشم که مستاجرمون رفت دوباره اجاره دادیم انگار شوهرم خوشش اومد که اجاره بگیره و اجاره هم نده اون اوایل ما همش شام و ناهار میرفتیم پایین مامانم هشدار داد که تنبلی رو بزار کنار خودت کاراتو بکن منم زود خودمو جمع کردم و ناهار و شام خونه خودم بودم اما همش پدر شوهرم ناراحت میشد و میگفت چرا نمیاین؟ چرا بچه رو نمیاری؟ چرا ناهار میرین بالا؟ فقط میخواد ما برای خواب بریم خونه خودمون خیلی ما رو دوست داره خداییش و منم همینطور اما حالا مشکل اصلی اینجاست ضمنا تا حالا چند بار پشت سر هم از این اتفاق ها افتاده مثلا من دیروز تا ظهر صبر کردم مادر شوهرم بهم زنگ بزنه که ناهار درست می کنم شما درست نکن منم سر ظهر رفتم یه سر پایین دیدم داره برنج صاف می کنه یکم نشستم بعدش به بچم گفتم مامان بریم بالا برنجمون رو حاضر کنیم مادرشوهرم هم فهمید اما لام تا کام حرف نزد که ناهار براتون درست کردم ظهر که شوهرم اومد یهو منو صدا کرد که بیا پایین ناهار منو میگی؟ گفتم ناهار درست کردم شوهرمم گفت مامان درست کرده بیا میزاریم شب میخوریم بعدش که رفتم پایین مثل همیشه گفت من که گفتم ناهار درست نکن من درست می کنم من نمی فهمم چه چیزی تو سرشه تا حالا چندین بار اتفاق افتاده این موضوع به نظرتون اتفاقیه یا میخواد بهم و شوهر خنگم بفهمونه که من آشپزتون نیستم چون اگه بخواد مستقیم بگه پدر شوهرم ناراحت میشه