2733
2734

سلام دوستان بیاین صلوات هدیه کنیم به پنج تن آل عباء و 12 امام علیهم السلام و شهدای کربلا و حضرت ام البنین علیه السلام به نیت سلامتی و ظهور

 آقا امام زمان علیه السلام

هرکس 2 صلوات

اعلام کنید اگه دوست داشتین❤️

گر دختری پیش پدر ناز کند🍀 گره ی کرب و بلای همه را باز کند🍀صل الله علیکِ یارقیه جان🌷


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

برای حاجت منم دعا کنید

همگی حاجت روا بشید انشاالله

اگه جواب بی ادبیتو نمیدم به این دلیل نیس که جوابی ندارم به این جمله اعتقاد دارم که هیچگاه باخوک کشتی نگیر زیرا تولجن مال میشوی واو لذت میبرد وگرنه جواب واسه امثال تو فراوونه🙌🙌🙌
2742

💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨💚

امضام خونده بشه🤌وقتی از یک فروشگاه بزرگ خرید می‌کنید، کمک می‌کنید یک نفر هفتمین ویلای خود را بسازد و دهمین ماشینش را بخرد؛ اما وقتی از بقالی محل یا یک مغازه ساده خرید کنید آن فرد می‌تواند برای فرزندش آن وسیله‌ای که نیاز دارد را بخرد ... حداقل چند قلم از خرید هاتون را مخصوص بقالی و مغازه های کوچک بذارید و همه مایحتاج خود را از فروشگاه های بزرگ نخرید و به اندازه خود کمی جلوی این سیستم سرمایه دار پرور تبعیض آمیز را بگیرید.                   و من یتوکل علی الله فهو حسبه✨
2738
خوندم واسه منم دعاکنید خانوادم راضی به ازدواج بشن بهونه هاشون بی دلیله

امیدوارم هرچی زودتر راضی بشن وخوشبخت وعاقبت بخیر بشی عزیزم برات ۳تاایت الکرسب خوندم من این دردوکشیدم کامل درکت میکنم امیدوارم مثل من باعشقت ازدواج کنی که هیچی بهتراززندگی باعشق نیست ولی سختیای که من کشیدمو نکشی من توزمان مجردی از شوهرم خوشم میومد خیلی دوسش داشتم اونم دوستم داشت فقط بخاطراینکه مال یه شهردیگه بود خانواده من مخالف ازدواج بودن شدید دعوا وکتک مشاور نمیرفتن بزور من که گفتم الا بلا من دوسش دارم رفتن مشاور ک منو متقاعدکنن اما نتونستن به دستور مشاوراجازه دادن بیاد خواستگاری اما ابروریزی کردن بادعوا رفتن منو بابام کلی کتک زد گذشت اخرش منو منع ازتحصیل کرد بابام وبزورشوهرم دادبه یه پسری که بچه باز بود وبا پسرای مختلف بود بهش گفتم من دوست ندارم گفت من کاری میکنم عاشقم بشی گفتم بزور منو دارن مجبور ب ازدواج باتو میکنن ولی اعتنا نکرد شب قبل عقد کبودم کرد بابام حتی من لباس عقدمو پوشیده انتخاب کردم کبودیام مشخص نشه تو زندگیم سختی نبوده نکشیده باشم بعدفک کن برای رابطع منو قرص خور کرده بود قرص خواب داده بود بهم که فقط من دختر نباشم لجبازی میکرد باهام اذیت میکرد وهزار مشکل داشت باپسرای دیگه بود هرروز بایه پسر توخونه میومد وشباطبقه پایین میخوابیدن به خانوادمم میگفتم میخام جداشم میگفتن اونا دوستاشن میان شب نشینی🥲هیچ راهی نداشتم برا ثابت کردنش که بخوام جداشم خانوتدمم پشتم نبودن بهم زگیل داد ۲سال من درگیربودم انقداذیت شدم تا مشکلم حل شد همش دکتر بودم هرچی فریزمیکردم باز درمیومد کل کشاله رونمم گرفته بود ازبس این مرد کثیف بود وباهزار نفرخوابیده بود خلاصه دل زدم به دریا ازش شکایت کردم برا مهریه جونش به پولش بسته بود ازترس اینکه مهریه بگیرم حاضرشد بی سروصدا بدون اینکه خانوادم بفمن طلاقم بده ومهریه نده اینطوری جداشدم خلاصه جداشدم برگشتم خونه پدرم انقد اذیتم کردن که چرا جداشدی غیراینکه با پسرا یود با یه زن دیگه ام بود بعداینکه من جداشدم همه فهمیدن که اون چیکاره اس دستش براهمه رو شد خداابرومو خرید وبه همه فهموند که مشکل از من نبود ۵سال زندگیم تو جوونی تباه شد بعد جدایی عشقم برگشت میدونست همه چیو گفت میخوامت هنوز خواست بیاد خواستگاری باز خانوادم نذاشتن انقد دعا خوندم دعانویس رفتم فایده نداشت هر کار کردم خلاصه سپردم به خدا خواستم چله حق شناس شروع کنم چندبار تاچندروز شروع کردم باطل میشد به طریقی دیگه گفتم نمیتونم ولش کن تایه روز بایه دوستام حرف میزدم خیلی حالم بد بود گفت خواهرش بعد۱۶سال باردارشده گفتم چطور گفت یه خانومه مستجاب الدعوه براش دعاخونده گفتم چه خوب از اونجا که اشناشون بود چون من پول نداشتم قبول کرد خورد خورد بهش پول بدم برام چله رو بگیره خیلی امیدوار بودم۳ماه گذشت  به شوهرم گفتم بیابریم خودمون عقد کنیم منکه دیگه مجرد نیستم ب اجازه پدراحتیاج ندارم اما قبول نکرد گفت ابروی توابروی منه این راه اخر اخره بازم تلاش میکنیم شاید قبول کردن پس فردا نگن اینا دخترشون دلش بایکی دیگه بود جداشد یواشکی رفت زن اون شد گفتم باشه بعد این قضیه حدود یه هقته گذشت که خواهرشوهرم زنگ زد براحرف زدن که اینا همو دوست دازن وفلان بذارین ما بیایم صحبت کنیم و... که اجازه داد بابام وبعداون بقیه چیزا خداروشکربه خوبی پیش رفت وازدواج کردیم بعد ازدواجمون بابام گفت که یه شب خواب دیده یه اقایی نورانی به خوابش اومده ویه پارچه داده گفته بده دامادت لباس بدوزه براخودش بگو حسین داده بعدبابام گفته من داماد ندارم اسم شوهر منوگفته گفته بده به اون واینطوری شد که بابام اجازه داد به ازدواجمون

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687