من یک ساله ازدواج کردم شوهرم از دوستای دخترداییم بود به هزار زور با من دوست شد ولی من زیاد ازش خوشم نمیومد ولی با سر و زبونش منو خام کرد مدتی باهم دوست بودیم اون موقع کار داشت در مورد وضعیت مالیش زیاد نمیدونستم تا اینکه منو دعوت کرد به شمال و اونجا اتفاقی که نباید میافتاد افتاد حتی من هنوز تصمیم نگرفته بودم که میخوامش یا نه و مجبور شدم ازدواج کنم نه اینکه بگم متنفر بودم ازش نه ولی دوسش داشتم عاشقش نبودم وگرنه هیچوقت باهاش نمیرفتم ولی با اون کارش منو توی عمل انجام شده قرار داد خلاصه بعدا فهمیدم که کار و بار درست حسابی نداره و تا حد زیادی با معیارهای من فاصله داره و به مرور که گذشت کلی باهم مشکل پیدا کردیم اینم بگم خانوادم اصلا موافق ازدواجم نبودن،اینو میخوام بگم که قبلا من یه عشق داشتم که خیلی دوسش داشتم و از سر لجبازی از هم جدا شدیم اون موقع دانشجو پزشکی بود موقع ازدواجمم خیلی ناراحت شده بود اونم منو خیلی دوست داشت و الان همش به اون فکر میکنم نمیدونم چیکار کنم دوست دارم جدا بشم از اول شروع کنم شما کمکم کنید لطفا واقعا ذهنم آشفتست