2737
2734
عنوان

خاطره زایمان سزارین من....

25450 بازدید | 72 پست
من و بابایی روز 21 شهریور سال 1392 قصر با شکوه عشقمون رو بنا کردیم!!! من از بچگی عاشق نی نی بودم! تمام کسانی که منو میشناسن بهم میگفتن که همه ی بچه های فامیل و همسایه و ... تو بزرگ کردی!!! واقعا هم این قضیه یه جورایی درست بود! اگه وارد یه مجلس میشدم که بچه کوچیک داشتن تا آخر اون مهمونی محال بود 1 ثانیه بچه رو از بغلم زمین بذارم! خلاصه از همون اول ازدواجمون من اصرار به بچه دار شدن داشتم اما شوهرجون قبول نمی کرد!!! هرچی از من اصرار، از اون انکار! بالاخره قرار شد که آبان ماه 92 بریم برای برنامه ریزی قبل بارداری البته به خاطر اصرارهای فراوان من چون همسرم معتقد بود فعلا واسه بچه دارشدن زوده!!! غافل از اینکه من همون آبان ماه باردار شده بودم!!! یه روز مامانم اومد خونه ما، اواخر آبان بود و گفت که قیافت خیلی عوض شده و شاید حامله باشی! من و همسرم هم که مطمئن بودیم خبری نیست با کلی خنده و شوخی گفتیم که اینطوری نیست!!! خلاصه مامانم منو به زور برد آزمایشگاه چون من دوست نداشتم برم و ببینم که باردار نیستم ولی با اصرار رفتم و جواب آزمایش منفی بود و منم کلی گریه کردم! مامانمم دلداری میداد میگفت همه که زود حامله نمیشن و خداروشکر کن مشکلی نداری و توکل کن و شاید قسمت نبوده و... تا اینکه 5 آذر که تاریخ پریودم بود پریود نشدم، به خواهرم زنگ زدم و گفتم که شاید حامله باشم و فردا میرم برای آزمایش. اونم کلی ذوق کرد ولی خب مطمئن نبودیم. 6 ام آذرماه به همراه همسرم رفتم آزمایشگاه، آزمایش دادم و جواب + بود. اولش باورم نشد! چند بار عدد بتا رو چک کردم!!! خیلییییییییییی ذوق کرده بودم! سر از پا نمیشناختم! انقدر خوشحال بودم که اصلا نمیدونستم کجام!!! همینطوری جییییییییییییییییییییغ می کشیدم! به محض اینکه از در آزمایشگاه بیرون اومدم به خواهرم زنگ زدم و خبر رو دادم و البته کلی قسم و قرآن خوردم چون باور نمیکرد! بعدش رفتیم خونه مامانم اینا وگفتیم شما دارید به زودی پدربزرگ و مادربزرگ میشید! اولین سونوگرافی هفته 5 بود که هیچی دیده نشد! هفته بعدش که رفتیم نی نی رو دیدن، قلبشم به من نشون دادن! خیلی لحظه قشنگی بود! تو 14 هفته و 5روزگی با خواهرشوهرم ندا رفتیم سونوگرافی واسه تعیین جنسیت! همه یعنی مامان و بابای خودم، پدر و مادر همسرم، و از همه مهمتر خود همسرم پسر میخواستن الا خواهر شوهرم که اصلا از پسر بیزاره!!! خلاصه تو سونوگرافی بهم گفتن یه پرنس تو راه داریم! از داخل مطب اومدم بیرون و ندا همش میپرسید چیه و منم نگفتم تازه کلی از دستم ناراحت شد و یه عالمه سر برگه سونوگرافی باهم کلنجار رفتیم و میخواست به زور ازم بگیره و ببینه چیه که منم ندادم...........................!!!!!!!!! رفتیم خونه مادر شوهرم، به همسرم گفتم باید واسم کادو بگیری و مامانم اینا و داداشت بیان تا بگم! رفتیم بیرون،برف شدیدی هم میومد طوری که اصلا ترمز ماشین نمیگرفت! همسرم واسم یه دستبند خیلیییی خوشگل به شکل مار گرفت! رفتیم سراغ بابا و مامانم و بردیمشون خونه مادر شوهرم اینا! شام گرفتیم و آخرش همه منتظر بودن! برادرشوهرم هم اومد و منم قیافه خیلی افسرده ای گرفته بودم طوری که همه ناراحت بودن و خواهر شوهرم خوشحال چون فکر میکردن نی نی توی شکم من دختره! منم با کلی ناز و عشوه و لوس بازی و ... گفتم پسره!! همه دست زدن و تبریک گفتن! در عرض 1 ثانیه حالا دیگه همه خوشحال بودن و خواهر شوهرم ناراحت!!! خواهرشوهرم رفت تو پیج فیس بوکش نوشت دنیا رو سرم خراب شده که منم بابت این کارش خیلی ناراحت شدم و باعث شد همه از قول اون عذرخواهی و دلجویی کنن! اسفند ماه به دلیل سهل انگاری و ناواردی دکترم میخواستم بچمو از دست بدم! من بخاطر بارداری حساسیت دادم و دکتر کم عقلم تشخیص اشتباه داد و منو به حدی رسوند که یه هفته تو بیمارستان بستری شدم! به طوری که خودشم میگفت تابه حال اصلا با همچین مسئله ای رو به رو نشده...!!! ببینید چقدر ناشی بوده!!!! خدارو هزاران هزار مرتبه شکر به خیر گذشت!!! همین دکتر نابلد تاریخ زایمانمو اخر هفته 38 زد! منم چشمم ترسیده بود، دکترم رو عوض کردم و دکتر جدید خانم دکتر صغری ربیعی گفت اولا تشخیص دکتر قبلی در 4 ماهگی باردای کاملا اشتباه بوده و اصلا نباید زن باردار رو دستکاری کرد، ثانیا تاریخ زایمانت رو زود زده و ممکنه نوزاد به مشکل بربخوره و تاریخ زایمان رو 4 روز عقب انداخت! تاریخ زایمان من 2 مردادماه 1393 شد! شب قبلش من و طفلک همسرم تا ساعت 2-3 نصفه شب در حال مرتب کردن خونه و ظرف شستن بودیم! ساعت 7 قرار بود بیمارستان باشیم! مامانم و خواهرم ساعت7 و نیم اومدن سراغ ما تا باهم بریم! ساعت 9 رسیدیم بیمارستان و تو راه کلی بوق بوق کردیم و فیلم گرفتیم! بعد از چند دقیقه که به بیمارستان رسیدیم و داشتیم پرونده رو کامل میکردیم و آزمایش میدادیم و... پدرم و شوهر خواهرم و چند دقیقه بعد خواهر شوهرم اومدن!!! خلاصه بعد از آزمایشات لازم و گرفتن کیف و اینکه منو بردن موهای زیر شکممو زدن البته خودم کامل تمیز کرده بودم ولی خب محض احتیاط زدن و ... من وارد اطاق عمل شدم! اون روز شلوغ ترین روز بود! حدود 20-30 نفر برای زایمان اومده بودن که همه هم سزارینی بودن!!! خلاصه اول رفتیم توی یه اطاقی که دکتر بیهوشیمون اونجا بود و شرح حال میگرفت و میپرسید چه نوع بیهوشی یا بی حسی ای میخواین و با اینکه قیافش ترسناک بود ولی ماااه بود و با دیدنش همه انرژی گرفتیم از بس خوش برخورد بود! من گفتم بیحسی اپیدورال میخوام که بعدش سردرد نگیرم گفت من اسپاینال میکنم ولی با سوزن نازک که بعد از عمل هیچ عوارضی نخواهی داشت و واقعا راست میگفت و دستش درد نکنه و خدا خیرش بده! گفتم درد داره؟؟؟ گفت خیلی منم نزدیک بود گریه ایم بگیره! خندید و گفتم من که نگفتم خیلی کم یا خیلی زیاد !!! نگران نباش! خلاصه از بس شلوغ بود من و 3 نفر دیگه تو اطاق مخصوص زایمان طبیعی منتظر بودیم! برای هرکی سرم میزدن جیغش به هوا میرفت! پرستار به من گفت که دستمو موقع سرم زدن نکشم! منم که نمیترسیدم اصلا جیکم در نیومد! پرستاره هم گفت تو چه دختر خوبی هستی....!!!!! ساعت 1 و نیم شد! خواهرم گوشیشو واسم فرستاد و مدام با همه از داخل اطاق انتظار برای عمل در تماس بودم! شوهرم هم رفت فیش دوربین گرفت تا از زایمانم فیلم بگیریم! تا نوبت سوند رسید! منم که از هیچی به اندازه سوند نمیترسیدم! یکیم پیش من بود و میگفت خیلی درد داره و میمیری و ... و من به کل روحیمو باخته بودم! تو دوران بارداری که کلاس اموزش قبل از زایمان میرفتم مامایی که بهمون درس میداد دوستم شده بود! گفتم توروخدا سوند منو بعد از بیحسی بزنید گفت نمیشه ولی خودم میام واست با اسپری میزنم که درد نداشته باشه! ولی زمانی که سوند ها رسید دوست مامام رفته بود تو اطاق عمل! خانومی که واسم زد خیلی وارد بود و آنچنان دردی که میگفتن نداشت! پدرم متخصص بیهوشی ه و تو بیمارستان همه میشناسنش و به خاطر اینکه سنش بالاست اکثرا دانشجوش بودن! خلاصه دکترم که اومدم پدرم بهش سپرد که منو اولین نفر عمل کنه که همینطورم شد! موقعی که منتظر رفتن بود دکتر قبلیم رو دیدم! به نگاه غضب آلود سلام و علیک کرد و گفت (همه زحمتات رو من کشیدم اونوقت سزارینتو دادی به یکی دیگه؟؟؟) گفتم واقعا دست شما درد نکنه زحمت کشیدید و رد شدم و به نظر خودم بهترین جوابی بود که میشد بهش داد! قبل اینکه برم داخل اطاق عمل مارو بردن ریکاوری و مامایی که دوستم بود اومد پیشم و چند تا پسری که مسئول بیهوشی بودن و انقدر شوخی کردم که ترسم ریخت! اسم پسرمو پرسیدن و کلی گفتیم و خندیدیم!!! یه خانومی اومد منو برد تو اطاق عمل!!! دکتر بیهوشی اومد و بیحسی رو زد گفت تا گفتم سریع دراز بکش منم اینکارو کردم و کم کم پاهام شروع کردن به داغ شدن! دکتر خودم اومدم و سلام و علیک کردیم و یهو دلم خیس شد و احساس کردم دارن شروع میکنن! چون پرده جلوم بود نمیدیدم! راستی یه پسر که مسئول بیهوشی بود اونجا بود جلوی اون منو لخت کردن!!! خلاصه فوری گفتم من هنوز حس دارما !!! گفتن داریم شکمتو میشوریم!!! دیگه نفهمیدم کی شروع کردن! تا بالای سینه هام بیحس بود! منم تا چشامو میبستم پسره مسئول بیهوشی یا اسممو میپرسید یا حالمو حسابی اعصابمو خورد کرده بود! راستی بعد بی حسی اختیار انگشتای دستمو نداشتم و هر کدوم رو به یه وری میرفتن!!! خلاصه یه زمان حس کردم دارن منو میچلونن و به قفسه سینم فشار میارن! گفتم نمیتونم نفس بکشم گفت چند تا فشار لازمه تا بچه بیاد! بعد از چند دقیقه یکی گفت مبارک باشه! اما من هیچ صدایی نشنیدم فقط صدای ساکشن میومد! همش می گفتم الان گریه میکنه الان گریه میکنه اما خبری نبود! بعد از تقریبا 30 ثانیه یهو صدای شاهزاده مو شنیدم! ای جووووونم! از گوشه چشمم اشک می غلتید! اون پسره هم همش میپرسید (خانوم خوبی؟؟؟؟ ای درد ! اصلا نه خوب نیستم میخوای چه غلطی بکنی) نمیذاشت برم تو حس و صدای نی نی مو با آرامش بشنوم! بعد از چند دقیقه نی نی مو آوردن و لپشو چسبوندن به صورتم مثل ابریشم نرم نرم بود! بوسش کردم و بردنش! بعد رفتیم تو ریکاوری و شوهرم اومد و گفتم دیدیش گفت آره فتوکپیه خودته!!!! بعد منو بوسید رفت (چون آشنا داشتیم تونست بیاد وگرنه بقیه هم همش میگفت شوهرمون میخواد بیاد ولی نمیذاشتن). بعدش همکارای پدرم میومدن تو و حالمو میپرسیدن و میگفتن تو ننه سهرابی؟؟؟(آخه اسم پسرمو سهراب گذاشتیم به انتخاب باباش) بعدش منو بردن بیرون و همه که بعدا اومده بودن مثل مادرشوهرم و... داشتن تبریک میگفتن و فیلم میگرفتن! من تو اطاق عمل درخواست پمپ درد کردم که بعد از عمل اصلا درد نداشتم! تو بخش اومدن زیرمو تمیز کردن و دلمو فشار دادن و من هنوز بیحس بودم و گفتم تا بی حسم فشار بدید! گفتن هم الان فشار میدیم هم شب! خلاصه همه اومدن پیشم و نینیمو پرستار گذاشت رو سینم و پسرم شروع کرد به مک زدن و بعد پوشکشو عوض کردن! انگار به جای شیر، قیر خورده بود.... اومدن از پای بچم خون گرفتن واسه گروه خونی چون باید آمپول رگام میزدم! شبم اومدن دلمو فشار دادن، منی که آستانه دردم بالاست هوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار میکشیدم میگفتم بذارید نفس بکشم دوباره فشار بدید ولی نمیذاشتن و فشااااار پشت فشااااار. شوهرم که دوبارشم پیشم بود میگفت یه عالمه ازت خون رفت البته خودمم حس میکردم!!!!! فردا صبح چای خوردم و شروع کردم به راه رفتن و به دلیل داشتن پمپ درد اصلا در نداشتم و دردام از دو روز بعد شروع شد!!! ولی از تشنگی داشتم میمردم و اصلا حق خوردن هیچی حتی آبم نداشتم و پدرم اینا همش دستمال خیس میکردن میذاشت روی لبم! خلاصه واکسنای پسرمو زدن و ظهری دکترم اومد معاینه کرد و مرخص شدم! جلوی پامون پدرشوهرم اینا گوسفند کشتن و با نی نی ه ماهم اومدیم خونه!!! فقط در آخر باید بگیم موقع زایمان واسه همه کسایی که در آروزی نی نی دار شدن هستم دعا کردم و امیدوارم دعام مستجاب بشه!!! و هم این که از هیچی نترسید من جای سرمم بیشتر از همه ی چیزای دیگه مثل سوند و جای بخیه و ... درد میکرد!!! فقط واسه نی نی من هم دعا کنید!!!
الهی!نه من آنم که زفیض نگهت چشم بپوشم نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی! در اگر باز نگردد نروم باز به جایی... پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی! کس به غیر از تو نخواهم چه بخواهی چه نخواهی باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی...
ببخشید انقدر طولانی شد!! تازه خیلی از جزءیات هم نگفتم
الهی!نه من آنم که زفیض نگهت چشم بپوشم نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی! در اگر باز نگردد نروم باز به جایی... پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی! کس به غیر از تو نخواهم چه بخواهی چه نخواهی باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی...
22 کاربر و 11 مهمان لااقل یه لیوان اب بدید گلوم خشک شد
الهی!نه من آنم که زفیض نگهت چشم بپوشم نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی! در اگر باز نگردد نروم باز به جایی... پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی! کس به غیر از تو نخواهم چه بخواهی چه نخواهی باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی...

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

مبارکه منم نینیم ۲۵اردیبهشت۹۳اومد.پسره .منم بی حس شدم.قشنگترین حس دنیاست وقتی به دنیا اومدن نی نی میبینی.من اورژلنسی سز شدم اما بازم برام قشنگ یود
خدایاااا به لطفت و حکمتت ایمان داشتم خداروشکر دوباره منو مامان کردی.*پسرم عاشقتم*
2731
شنیدن اولین صدای گریه ش و دیدن روی ماهش تا اخر عمر تو ذهنمون میمونه
الهی!نه من آنم که زفیض نگهت چشم بپوشم نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی! در اگر باز نگردد نروم باز به جایی... پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی! کس به غیر از تو نخواهم چه بخواهی چه نخواهی باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی...
سیاره ممنون بابت کامنتت!!! تولد نی نی ه شما هم مبارک
الهی!نه من آنم که زفیض نگهت چشم بپوشم نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی! در اگر باز نگردد نروم باز به جایی... پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی! کس به غیر از تو نخواهم چه بخواهی چه نخواهی باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی...
2738
تو خاطره ام هست اسمش سهراب انشاالله پسرت نامدار باشه
الهی!نه من آنم که زفیض نگهت چشم بپوشم نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی! در اگر باز نگردد نروم باز به جایی... پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی! کس به غیر از تو نخواهم چه بخواهی چه نخواهی باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی...
من که پسرم یه هفته رفت ان آی سیو داغون شدم اما بازم خاطره قشنگش از ذهنم‌نمیره مخصوصا صدای اذان دکتر گلم
خدایاااا به لطفت و حکمتت ایمان داشتم خداروشکر دوباره منو مامان کردی.*پسرم عاشقتم*
آرزو
الهی!نه من آنم که زفیض نگهت چشم بپوشم نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی! در اگر باز نگردد نروم باز به جایی... پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی! کس به غیر از تو نخواهم چه بخواهی چه نخواهی باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی...
دکترت واسش اذان گفت!!!؟؟؟؟ آخی خداروشکر الان سالمه!!!!
الهی!نه من آنم که زفیض نگهت چشم بپوشم نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی! در اگر باز نگردد نروم باز به جایی... پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی! کس به غیر از تو نخواهم چه بخواهی چه نخواهی باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی...
2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز