2109
درددل‌های مامان/دردسر میهمان ناخوانده و سرماخوردگی

درددل‌های مامان/دردسر میهمان ناخوانده و سرماخوردگی

1394/12/24 بازدید3020

نی‌نی سایت: هفته‌ای که گذشت هفته سختی بود، می‌شود گفت پوستم کنده شد. سام الان شش ماه و 12 روزه است و از سه‌شنبه هفته پیش سرما خورده. بعد از آن ماجرای واکسن و تب روز قبل که بالاخره نفهمیدیم واقعا چه بود و چه شد و دکتر گفت اگر ویروس کوچولویی هم بوده، همزمان با واکسن رد شده، این اولین سرماخوردگی و مریضی واقعی پسرم بعد از تولدش است.
دوسه روز بود که از دست درد و تب واکسن خلاص شده بود که مثلا برای تغییر روحیه رفتیم منزل بابا جان(البته این نامی بود که همسر روی این رفتن گذاشت) که عشقم کشید بیشتر بمانم؛ چه عشقی که از روی اجبار شد البته. جمعه هفته گذشته بود که رفتیم. رفتنم هم فقط برای تغییر روحیه نبود. دوست همسرم(که خودش دو عدد بچه کوچولو دارد) برای کاری از گرگان به تهران می‌آمد و کاملا ریلکس و بدون اینکه فکر کند نزدیک عید است و تازه این آدم‌ها بچه کوچک در خانه دارند و اصلا و اصولا مرد غریبه، تنهایی بیاید خانه دوستش که با هم رفت و آمد خانوادگی ندارند، آخر یعنی چه؟! گیر داده بود که دارم می‌آیم آنجا.
همسرم هم که دوسه باری طی سال گذشته از دستش فرار کرده بود و این‌بار دیگر در رودربایستی افتاده بود، سرگردان و پریشان وقتی کارمان به بحث و جدل کشید، گفت: «عزیزم چه کار کنم؟ هر چه می‌گویم انگار نمی‌فهمد! الان که در راه است، قول می‌دهم اولین و آخرین بار باشد. ما هم با سام، بار و بندیل بستیم و رفتیم. اما من اشتباه نمی‌کردم و آمدن بی‌موقع و بی‌دلیل این جناب، دم عیدی حسابی کار دست‌مان داد. نگو شب موقع خواب، آقای میهمان گرمش شده و لای پنجره را باز گذاشته. همسر من هم که کلا آدم گرمایی است و معمولا زمستان هم بدون پتو و روانداز می‌خوابد، طول شب را در معرض نسیم خنکی بوده. 

فردای آن روز یعنی شنبه صبح، همسر مهربان که دلش برای پسر کوچولو تنگ شده بود، یک نوک پا آمد و رفت؛ شاید به قدر یک چایی خوردن بود. اما وقتی آمد، گفت سامی را نمی‌بوسم، مشکوک به سرما خوردگی هستم که من اساسی عصبانی شدم. گفتم آخر مرد حسابی به خاطر دوستت که آلاخون والاخون شدیم، حالا که با هم در یک خانه نبودیم، وقتی متوجه شدی ممکن است مریض باشی خب نمی‌آمدی، آن هم درست روز اول که سرایت صددرصد است. خلاصه کمی غرغر کردم و رفت.
از بعدازظهر همان روز سام شروع کرد به سرفه. دوباره مثل همیشه شک و نگرانی من شروع شد. اما چون بیشتر اوقات زمان خوردن یا اتفاقی سرفه می‌کند، مامان و بابا گفتند، چیزی نیست شاید حساسیت یا به خاطر آلودگی هواست، اگر ادامه داشت می‌بریم دکتر. روز یکشنبه سرفه‌هایش صدای خلط می‌داد و کلا نگرانم کرد ولی با خود گفتم اگر گلودرد یا سینه‌درد در حد خلط باشد که باید تب کند و حالش بد باشد و آبریزش و چند نشانه و علایم دیگر. اما هیچ علایم دیگری نبود. همچنان منزل پدر ماندم، چون مریضی همسر کاملا رو شده بود و اساسی افتاده بود خانه با بدن درد و آه و ناله. از من هم غر و ناراحتی که دیدی دوستت آمد چه شد! فکر کنم سام هم گرفته، حالا چه کار کنیم؟! او هم مدام می‌گفت نگران نباش، سام که مریض نیست، تا من خوب شوم آنجا بمانید. اما من آرام نگرفتم و خواستم سام را ببریم دکتر که همسر هی امروز و فردا کرد چون حالش اصلا خوب نبود.
سه‌شنبه صبح وقتی از خواب بیدار شدیم، دیدم مامان حسابی پکر است، بعد گفت فکر کنم سرما خوردم، سینه‌ام بد جور درد می‌کند و سرفه می‌کنم. من هم آه غلیظی کشیدم و گفتم، من هم همینطور، از دیشب که خوابیدم گلودرد دارم. سام هم که بیدار شد، دیدم سرفه‌ها حسابی ناجور شده و صدای خلط غلیظی می‌دهد. آه از نهاد همگی ما بلند شد و فهمیدیم همان دو دقیقه آمدن همسر کار دست‌مان داده. خودم که بلافاصله صدایم قطع شد و مامان که این‌قدر حالش بد شد که نمی‌توانست از جایش بلند شود. زنگ زدم به همسر جان و بار و بندیل بستیم و اول رفتیم خدمت دکتر سام. وقتی معاینه کرد، گفت سرما خورده، دوتا شربت (آموکسی‌سیلین و دیفن‌هیدرامین) و یک قطره بینی داد و گفت طول درمان معمولا سه تا هفت روز است، اگر بهتر نشد دوباره باید بیاید.
چشم‌تان روز بد نبیند؛ ما هر سه مریض و آن طرف هم مامان و بابا مریض. هیچ کس نبود به داد من برسد. سام بدخلق و بدخواب شده بود، گرفتگی بینی هم موجب می‌شد مدام از خواب بیدار شود. شیطونی هم می‌کرد و مدام وول می‌زد و با صورت زمین می‌خورد و گریه می‌کرد. حتی وقت نمی‌کردم سوپ بپزم یا قرص بخورم. دو دفعه قبل که مریض شده بودم خیلی اوضاع فرق می‌کرد؛ چون سام شیر خشک می‌خورد، وقتی مریض می‌شدم مامان و بابا سام را سه، چهار روز می‌بردند خانه خودشان که بچه مریض نشود، تازه سوپ و غذا هم می‌پختند و برایم می‌فرستادند تا استراحت کنم و منم زود خوب می‌شدم. اما این بار فهمیدم مادر و پدرم چه فرشته‌هایی هستند. خودشان هم مریض بودند و هر کدام در خانه خودمان با سرماخوردگی دست و پنجه نرم می‌کردیم.
تمام حواسم به سام بود که شربت‌هایش درست سر ساعت یعنی هر هشت ساعت یکبار استفاده شوند و مراقبش بودم که بدتر نشود. خدا را شکر شربت‌ها را با قطره‌چکان وقتی حواسش نیست یا مشغول بازی است، ته گلویش می‌ریزم و حداقل برای خوردن دارو مشکل نداشت. یک نوبت دارو ساعت یک نیمه شب است و باید بیدار بمانم و قطره‌چکان‌های پر از دارو را آماده کنم و در خواب داخل دهانش بریزم. اما برای پاک کردن بینی‌اش دیوانه‌ام کرده. هر بار که قطره بینی یا دستگاه فین گیرش را می‌بیند، شروع می‌کند به گریه و تکان دادن شدید سرش. این قدر جیغ و داد و لج می‌کند که از حال می‌رود. چاره‌ای هم نیست، چون بینی‌اش کیپ می‌شود و نمی‌تواند حتی شیر بخورد و از خواب هم می‌پرد. به همین خاطر هر چه هم دلم می‌سوزد و ناراحت می‌شوم ولی مجبورم دست‌هایش را بگیرم و کارم را انجام دهم. بعد هم نیم ساعتی باید قربان صدقه بروم و ناز بکشم تا آشتی کند و گریه‌اش قطع شود.
مامان که تلفنی از اوضاع و احوال ما باخبر شد، با همان حال خراب دو نوع سوپ پخت و با آژانس فرستاد. واقعا به دادم رسید. داشتم از گشنگی تلف می‌شدم. خودم هم بد مریض هستم و نمی‌توانم زمان سرماخوردگی ناپرهیزی غذایی داشته باشم، اگرنه حسابی حالم بد می‌شود و حالاحالاها خوب نمی‌شوم. به همین خاطر غذای بیرون هم نمی‌شد خورد. همسرم هم که خودش مریض بود و تازه اصلا آشپزی هم بلد نیست. خلاصه اینکه بدترین سرماخوردگی عمرم را تجربه کردم، بدون یک لحظه استراحت.
خدا را شکر سام بهتر است، سرفه‌هایش دیگر صدای خلط نمی‌دهد و کمی آبریزش بینی‌اش هم کمتر شده. اما هنوز شب‌ها بد یا دیر می‌خوابد و مدام بیدار می‌شود و این بیدار ماندن‌ها باعث شده همان یک ذره استراحت قبل را هم نداشته باشم. همسرم خوب شده ولی من و مامانم هنوز کاملا بهبود پیدا نکردیم. جناب بابای سام راه می‌رود و مدام می‌گوید خدا لعنتش کند، ببین با این آمدن بی‌موقع و بی‌دلیلش چه بلایی دم عیدی سر ما آورد. من هم سریع می‌گویم، تقصیر آقای فلانی نیست، هر کس اخلاقی دارد، تو باید وقتی طرفت مراعات ندارد حرفت را رک می‌زدی و کل خانواده را به دردسر نمی‌انداختی. بنابراین تقصیر و اشکال از توست. منتظرم تا همین سه شنبه دوباره سام را برای اینکه خیال‌مان راحت شود که کاملا خوب شده، دکتر ببریم. خودم که وقت دکتر رفتن هم پیدا نکردم. خلاصه اینکه تقصیر هر که بود یا نبود، هر چه شد یا نشد، پوست‌مان کنده شد و هنوز صدای من مثل خروس است و صدای بینی گرفته پسرم ناراحتم می‌کند.

مامان سامی

 

ارسال نظر شما

login captcha
وای چه جالب دقیقا همین اتفاق برای ما افتاد و دخترکوچولوی من سرماخورد .من و مامانمم همچنان با سرفه های دم صبح و گرفتگی بینی درگیریم.واقعا درک میکنم .من که واقعا حرصم دراومدچه قدرخوبه بعضی وقتا ادمای دورو برمون یه کم ملاحظه کنن
خدا شفا بده ولی در کل باحال بود سبک نوشتنت
به نظرم شما خیلی همه چیز رو سخت میگیری
سرماخوردگی بیشتر از ویروسه و نه از سرما احتمالا شما با همسرتون جایی رفته بودین و همگی از کسی گرفتین که پدر پسر با هم علائم نشون دادن
سرما خوردگی که شما از کسی بگیرید سه روز بعد آثارسش رو نشون میده. اینو دکتر پسرم می گفت. بنابراین غیر ممکنه که سام کوچولو که ظهر باباشو دیده شب از ایشون ویروس گرفته باشه.

پربازدیدترین ها