آب_اناار

عضویت : 1399/06/29
زن
درج نشده است
بچه که بودم حیاط خونه مون درخت خرمالو داشت،یه درخت قدیمی و خوشگل که وقتی خرمالوهاش میرسید انگار شاخه هاشو ریسه کشی کرده بودن!از اولین سبدی که بابا چید،خوشگلترینشو برداشتم،بُردم توی اتاقم..ساعت ها نگاهش میکردم و قربون صدقه ی خوشگلیاش میرفتم!خیلی دوستش داشتم،دلم ميخواست برای همیشه بین عروسکام بمونه...اما مامان گفت خراب میشه،خرمالو برای خوردنه نه نگاه کردن!باخودم فکر کردم میوه به این خوشگلی حتماً خیلی خیلی خوشمزه ست..هيچوقت اون لحظه ای که کل دهنم گَس شد و حالم بهم خورد یادم نمیره،بعد از اونم دیگه هيچوقت لب به خرمالو نزدم... سال ها اطرافیان گفتن:اون کال بوده،یه رسیده شو بخور ببین چقدر خوشمزه ست..ولی اون طعم گَس هيچوقت از ذهنم پاک نشد و دلم نمیخواست دوباره تجربه ش کنم..حکایت یه سری از آدمای زندگیمونم حکایتِ همین چشیدنِ خرمالوئه، تا وقتی که درون و ذاتشونو نشناختیم خیلی دوست داشتنی و خوشگلن..!اما یهو طعمِ گَس و بدمزه شون کل زندگیمونو ميگيره،یه جوری دلمونو میزنن که دیگه تا ابد سمتشون نریم!!!