مانورهائی

عضویت : 1400/08/05
زن
25 سال
ابتدایی
یه داستان ترسناک ازیه گوشه از زندگیم پنج شنبه شب ساعت دوازده شب هرکاری می کردم خوابم نمی برد تازه کرونام خوب شده بود ومن درست دوهفته بود نه مامانم دیده بودم نه بابام فقط خواهرم ازدم در میومد سراغم می گرفت میرفت حالا که خوب شدم قرار شد با بابام ومامانمو ابجیم بریم جنگل  اونشب خیلی اضطراب بی دلیل داشتم بزور خوابیدم ساعت دو شب  شد گوشیم زنگ خورد زن عموم که میشن همسایه دیوار به دیوار مامانم اینا گفت بیا که بابات فکر کنم قندش بالا رفته منم توی دودیقه اماده شدم و رفتم  پیاده تا خونه مامانم فقط سه دقیقه راهه ولی بابام برده بودن بیمارستان شوهرمم اونشب خونه نبود بزور با زن عموم ابجیم ماشین پیدا کردیم رفتیم بیمارستان تارسیدم دیدم عموم وداییم زیر بغل دادشم گرفته مامانم پایین پله ها داره گریه میکنه مثل یه کابوس خیلی وحشتناک که هر چی جیغ می کشیی نمی تونی ازش بیدارشی اون اتفاق کابوس نبود بلکه بدترین واقعیت زندگیم بود لطفا برای شادی روح پدر قشنگم یه صلوات میفرستین 
من و فرزندانم
امیر محمد - پسر - 10 سال
النا - دختر - 5 سال