سلام خوبین ؟؟؟ این داستان زندگی دوستمه مال من نیست پس نگی داری دروغ میگی بعد این داستان یکم یجاهاییش غیر قابل باوری ولی من میدونم دوستم دروغ نمیگه و خودم شاهد بعضیاش بودم. کسی ک میخواد بگه دروغه از تاپیک بره بیرون یا ب عنوان رمان یا داستان بخونه . یکم طولانیه ولی از قبل تایپ شده
.من فقط ی دختر ۱۴ساله بودم دختر آروم و مظلوم .یروز داشتم از خونه دوستم ک چند بلوک بالاتر از ما بود میومدم ولی سر ی موضوع گریه ام میکردم ی پسره ی حرفی بهم زد ک حالمو خیلی بدتر کرد وقتی اومدم خونه فقط گریه کردم اسم اون پسر مازیار بود منم :مهتا. تا اینکه یروز خونه دوستم بودم اینم تو همون ساختمون بود. تو پارکینگ نشسته بودیم ک من پا شدم برم بیرون یهو با مازیار رو ب رو شدم قلبم ریخت از بس ک از مازیار میترسیدم دوییدم تا پایین کوچه داد زدم خیلی خری ما....... نهال . خواستم بگم مازیار ولی ب خودم اومدم گفتم اگه بگم میکشتم البته کم وانمود نشون نداد یادمه گوشمو گرفت گفت چی گفتی ؟؟گفتم هیچی با تو نبودم ب بدبختی از دستش فرار کردم بعد اون ماجرا فکر کردن من و مازیار رابطه ای باهم داریم. تو خیابون پر شده بود من نشستم دم در خونمون گریه ک من بخدا با هیچ پسری دوست نیستم مازیار فهمید ی داستانی شده ( دوستاش بهش گفتن) برای اولین بار مازیار رو آروم دیدم دیدم نشسته ی گوشه ی چوبم دستش