2733
2734
عنوان

مامانم با مهربونیش اذیتم میکنه

289 بازدید | 20 پست

مامانم زیادی مهربونه مثلا دو دیقه میخوام برم خونش تا نشستم گیر میده اینو بخور اونو بخور پاشم برات آش درست کنم کلاس نرو اذیت میشی سرده یه چیزی بپوش و... ناشکری نمیکنم واقعا ممنونشم ولی اذیت میشم واقعا اذیت میشم بعد هم عذاب وجدان میگیرم چرا اینجوری فکر میکنم 

مامانای شما هم اینطورین؟ اذیت میشید؟ 

من از خدامه مامانم اینجوری باشه ‌‌ 

ناراحت شدن نداره از دوست داشتن زیاده



گُفتَم که تو مَنظورِ مَن از این هَمـه شِعری                      مَغرور نِگاهی به مَن انداخت که: مَنظور؟


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2731

آره مامان منم اینجوریه

ناراحت نشو از دستش بدون که از روی علاقه اس

بارالهی پناه میبرم و عذر میخواهم از ظلم و ستمی که در حضور من بر مظلومی رفت و من اورا یاری نکردم«مجردم، گفتم اگه یه وقت نظری دادم، وضعیت تاهلم رو بدونید»

مامان منم اینجوریه😍

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی    خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد

توصیه میکنم حتما یکسر ب تایپیک چندوقت قبلم بزنی 

ک نوشتم همه مادردارن ماهم مادر حتمابخونش

گرنگهدار من آنست که من میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد.🌿♥️واسه سلامتی تو دلیم لطف کنید صلوات بفرسین♥️
2738
ببخشید ولی بی لیاقتی

خیلی ممنون . من مسئله ام رو طرح کردم ببینم کسی این مشکل رو داره یا نه مشکل از منه خودمم گفتم عذاب وجدان دارم درموردش بعد شما به راحتی قضاوت میکنید 

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730