2726
عنوان

مادربزرگ من و داستان زندگی ناراحت کنندهش

| مشاهده متن کامل بحث + 2274 بازدید | 92 پست

خبر رسید به همه که فوت شد همه اومدن از بزرگ و کوچیک  تا چهلم بودن  بعد چهلم همه رفتن عروسی ها پسرها اقوام من موندم تنهاییی تنهاییز تو چهاردیوار بردم طلاهام رو فروختم زیاد طلا داشتم گذاشتم بانک گفتم نمیشه رفت  به بچه ها گفت به من خرجی بدین  سودش ماه به ماه میومد گذرای زندگی بود پسر کوچیکه هم دوباره زندگی کرد رفت سرخونه زندگیش

 همه عمر برندارم سر از این خمار مستیکه هنوز من نبودم که تو در دلم نشستیتو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتددگران روند و آیند و تو همچنان که هستیچه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکنتو چو روی باز کردی دَرِ ماجرا ببستی

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

روز به روز گرونی روز به روز مریضی دیگه افتادم یاد گذشته اگه دخترها بودن اگه دختر ها بودن 

دیگه هیچکی بهم سرنمیزد من بودم دیوارهامن بودم وسایلای خونه 

هیشکی رو نداشتم پسربزرگم صاحب یه پسرشد بعد ۵دختر هراز گاهی اون پسر بچه و دختر کوچیکه ش میومدن همین 

 همه عمر برندارم سر از این خمار مستیکه هنوز من نبودم که تو در دلم نشستیتو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتددگران روند و آیند و تو همچنان که هستیچه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکنتو چو روی باز کردی دَرِ ماجرا ببستی
2728

تنهایی رفته بود تو پوست خونه م پسردومیه که کلا نبود پسرسومیه اصلا آدرس خونه ش رو نداشتم مونده بود از تک و پا افتادم رگای قلبم گرفت رفتم جراحی نیومدن دوتا پسرای کوچیکم میومدن وقتی پولی چیزی بخوان 

 همه عمر برندارم سر از این خمار مستیکه هنوز من نبودم که تو در دلم نشستیتو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتددگران روند و آیند و تو همچنان که هستیچه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکنتو چو روی باز کردی دَرِ ماجرا ببستی

نوه های دخترم عروسی کردن و دیگه واقعا کسی بهم سر نمیزد شده بود تو زنده بودن قاطی مرده ها جز سه تا از دخترای پسر بزرگه و پسرش زنش که اونم هراز گاهی سرمیزدن هروقت میومدن خونه پدشون خونه منم میومدن یکم جون میگرفتم  ولی دلم میسوخت اگه دختر داشتم

 همه عمر برندارم سر از این خمار مستیکه هنوز من نبودم که تو در دلم نشستیتو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتددگران روند و آیند و تو همچنان که هستیچه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکنتو چو روی باز کردی دَرِ ماجرا ببستی

دختر کوچیکه پسر بزرگه عجیب شبیه طوبی بود محبتش فرق داشت اونکه شوهر کرد رفت شوهر دیگه یه ببار دیگه تنها شدم و من ماندم ولی میومد سر میزد مشتاق بودم ببینمش بچگی ش رو که ندیدم  الانم از شانس بدم رفت شهر دیگه ازدواج کرد دوباره انقدر فکرد کردمبه بچه ها م سکته کرد م 

 همه عمر برندارم سر از این خمار مستیکه هنوز من نبودم که تو در دلم نشستیتو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتددگران روند و آیند و تو همچنان که هستیچه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکنتو چو روی باز کردی دَرِ ماجرا ببستی

دیگه نه میشنوم نه میبینم قلبمم که چون عمل داشتم از کار افتاده  دوتا پسرام براشون مهم نی مرگ وزندگی راهم نمیتونم برم  فقط عروس بزرگم میاد پیشم  پول کفن دفنم رو هم گذاشتم 

الان که از پا افتادم میگم ای کاش کاش دنیا جای دوپسرم یکی از دخترام نمیکشت   عروس هام منتظرن بمیرم بیان اموال ببرن پسرام ازالان حساب کردن من بمیرم چقدر مال و اموال میبرن 

 همه عمر برندارم سر از این خمار مستیکه هنوز من نبودم که تو در دلم نشستیتو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتددگران روند و آیند و تو همچنان که هستیچه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکنتو چو روی باز کردی دَرِ ماجرا ببستی
وای خدا نکنه بهدا من فقط یه پسر دارم و یه دختر که رو جشام میذارمشون اگه ولم کنن میمیرم

منم یه پسر دارم ولی نمیخام اذیتش کنم میخام بره دنبال زندگیش 

چون خودم با مادرشوهر اذیت میشم نمیخام کسی دیگه ازار بدم ایشالا خوشبخت بشن

مادربزرگم فق یه هفته مهلت داره واسه زندگی که ازالان داره کار پسراش رو راحت میکنه برنج و مرغ و گوشت قند هرچی که فکرکنید رو خریده برای روزمرگش آماده 

ولی دلش آروم نمیشه اینروزها میگه من ذختر خان بودم رفیق چهاردیوارشدم خدا هیچ مادری بدون دختر نکن اگه دخترام بودن آخر من اینجوری نمیشد ............

 همه عمر برندارم سر از این خمار مستیکه هنوز من نبودم که تو در دلم نشستیتو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتددگران روند و آیند و تو همچنان که هستیچه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکنتو چو روی باز کردی دَرِ ماجرا ببستی
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730