اینکه تو دعواهاشون حواسشون ب من بچه اون موقع نبود الان ترس و فوبیای من صدای بلنده وحشت میکنم ، اسم طلاق رو تو هر دعوا میووردن و من باورم میشد و تا صبح گریه میکردم
بابام از سر عادت همش بهم میگفت زشت پبش غریبه و آشنا در حالی که اصلا زشت نبودم مهمون برامون میومد همش استرس داشتم بهم نگه زشت پیش مهمونا. خواستگارم میومد میگفت پسره تو زشت رو میخواد چیکار ولی شب نامزدیم چشاش پر اشک شده بود