قبل اینکع با این پسر باشم
تو فامیلمون ی پسر بود از کلاس اول راهنمایی هرروز ک میرفتم مدرسه میومد سرکوچمون
بعد چند وقت خودش بهم گف دوستت دارم و قصدم ازدواجه
خلاصه از همه لحاظ اوکی بود سه سال همیجوری میگذشت روز و شبمامون من اونو شوهرخودم میدونستم و اونم منو زنش
ی شب با باباش اومد خونمون ب بابام گف دخترتونو میخام بابامم چون فامیلیم مخالفتی نداش
ی روز تو راه مدرسه صدام کرد جلو دوستام جوابشو ندادم ناراحت شد
بعد دو هفته رف ازدواج کرد بیشعوووووور