2737
2734
عنوان

چجوری میشه خدا با ما حرف بزنه؟

| مشاهده متن کامل بحث + 814 بازدید | 17 پست

زن فقیری که خانواده کوچکی داشت ،با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد


مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه گوش می داد،تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد.آدرس او را بدست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی خوراکی بخرد و برای زن ببرد.ضمنا به اون گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا ها را فرستاده،بگو کار شیطان است.


وقتی منشی به خانه زن رسید،زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد.


منشی از او پرسید: نمیخواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟؟


زن جواب داد: نه، مهم نیست ! وقتی خدا امر کند ، حتی شیطان هم فرمان می برد…

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢

خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍

بیا اینم لینکش

ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

روزی روزگاری زنی در کلبه ای کوچک زندگی می کرد.


 این زن همیشه با خداوند صحبت می کرد وبا او به راز ونیاز می پرداخت.


روزی خداوند پس از سالها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که


آن روز به دیدار اوبیاید.زن از شادمانی فریاد کشید،


کلبه اش را آماده کرد و خود را آراست ودرانتظار آمدن خدا نشست !


چند ساعت بعد در کلبه اوبه صدا در آمد! زن با شادمانی به استقبال


رفتامابه جز گدایی مفلوک که با لباس های مندرس و پاره اش


پشت در ایستاده بود،کسی آنجا نبود! زن نگاهی غضب آلود


به مرد گدا انداخت وبا عصبانیت دررا به روی او بست.


دوباره به خانه رفت و دوباره به انتظار نشست .


ساعتی بعدباز هم کسی به دیدار زن آمد .


زن با امید واری بیشتری در را باز کرد. اما این بارهم


 فقط پسر بچه ای پشت در بود.پسرک لباس کهنه ای به تن داست،


بدن نحیفش از سرما می لرزید و رنگش از گرسنگی و خستگی


سفید شده بود. صورتس سیاه و زخمی بود


 و امیدوارانه به زن نگاه می کرد! زن با دیدن او بیشتر از پیش عصبانی


شد و در را محکم به چهار چوبش کوبید. ودوباره منتظر خداوند شد.


 خورشید غروب کرده بود که بار دیگر در خانه زن به صدا درآمد.


زن پیش رفت و در را باز کرد! پیرزنی گوژپشت و خمیده که


به کمک تکه چوبی روی پاهایش ایستاده بود، پشت در بود .


پاهای پیرزن تحمل نگه داشتن بدن نحیفش را نداشت.


و دستانش از فرط پیری به لرزش درآمده بود.


 زن که از این همه انتظار خسته شده بود، این بار نیز در را به روی پیرزن


بست . شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت کرد و از


 او گلایه کرد که چرا به وعده اش عمل نکرده است!؟


 آنگاه خداوند پاسخ گفت: من سه با در خانه تو آمدم ،


اما تو مرا به خانه ات راه ندادی!

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

دانشگاه

kaktus009 | 20 ثانیه پیش
2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز