من با یه پسری نزدیک به ۳ سال دوست بودیم .خب من خیلی دوست داشتم ک با هم ازدواج کنیم و حتی یکی دوبار هم بهش گفتم ولی اون میگفت که نه من هیچوقت قصد ازدواج ندارم .منم بعد یه مدت دیگه بیخیالش شدم و یه خواستگار خوب برام اومد که یه شب به این گفتم که بیا رابطه رو تموم کنیم من میخوام ازدواج کنم که این تا صبح نشست گریه کرد و گفت من بدون تو نمیتونم و فکر میکردم همیشه برای خودمی و آنقدر باهام صحبت کرد که خودم میام خواستگاریت و منی که دیگه بیخیال ازدواج باهاش شده بودم بازم حسم بهش برگشت ولی یکی دو روز بعدش زد زیر همه چیز و گفت من تو رو نمیتونم خوشبخت کنم و من کلی داغون شدم این چندسال خیلی اتفاقا بینمون افتاد که رابطمون عمیق تر شد و هر وقت حرف از جدایی میزد من خیلی بی تابی میکردم ولی خودشم هراز گاهی حرف از ازدواج میزد و بعد چندروز میزد زیر حرفش تا اینکه این آخرا من یه شب بهش گفتم که دیگه از زندگیم برای همیشه برو بیرون و اونشب خیلی حال بدی کشید و گفت من بدون تو نمیتونم و بعدش بهم گفت که دیگه این سری میخوام خیلی جدی بیام خواستگاریت و مادرش بهش گفته بود وقتی تو و زهرا اینهمه همدیگر رو دوست دارید چرا هی دل دل میکنید و قرار شد بعد ماه محرم بیان خواستگاری که تو این مدت هی بین ما سر چیزای مزخرف بحث میشد که یه چند روز قبل محرم برگشت گفت ما به درد هم نمیخوریم و رابطه رو تموم کردش که البته من خیلی حالم بد شد.باز برگشتیم پیش هم ولی بعد یه مدت باز همه چی رو بهم زد و رفت پی زندگیش
امروز بعد سه هفته بالاخره وقتی دید آنقدر بی تابم جواب تلفنمو داد و گفت با خودت کنار بیا من تو رو نمیخوام از همون اول هم قصدم باهات ازدواج نبوده و فقط در حد دوستی بوده و دیگه نه زنگ بزن نه پیام بده گفت من نمیخواستم به اینجا برسه ولی الان که رسیده میگم ک نمیخوامت و میخوام تا عید با هرکسی که مامانم انتخاب میکنه ازدواج کنم و منو الان با یه حس خیلی بد ول کرد و رفت
چیکار کنم ک آروم بشم،😔