شوهرم و خانواده ش بارها دنبالم اومدن شوهرم بارها دست روی قرآن گذاشت گفت دیگه تکرار نمیکنه..با برادر شوهرم رابطه مو ادامه دادم ..هفته ای دو بار یواشکی به خونه ش میرفتم چند ساعت باهاش بودم..با ماشینش دنبالم میومد پشت می نشستم نزدیک خونه رو صندلی ها دراز میکشیدم که کسی منو نبینه..
از شو هرم متنفر بودم و به شدت هم عاشقانه برادرشو دوست داشتم..نمیدونم چرا ولی کار خودمو خیانت نمیدونستم ولی کار شوهرمو جنایت میدونستم..بالاخره با اصرار و قسم پیش شوهرم برگشتم..
در مواقع هم خوابی با شوهرم هیچ لذتی نمیبردم و یکسره تو فکر برادر شوهرم بودم..بارها شده بود موقع رابطه وقتی یاد برادر شوهرم میفتادم شروع به گریه میکردم وقتی شوهرم می پرسید چی شده با بدجنسی میگفتم یاد رابطه ی تو با اون زنه افتادم😏😏