هر وقت برای دیدنمون میومد فقط دوست داشتم ساعتها نگاش کنم..تا اینکه روزی که قرار بود فرداش دوباره برگرده تهران برای ناهار او و پدر و مادر شوهرمو برای ناهار دعوت کردم..از عمد باهاش سرسنگین رفتار میکردم با اخم باهاش حرف میزدم..بعد از ناهار همه تو هال دراز کشیدن و خوابشون برد.. اونم دراز کشیده بود داشت با گوشیش بازی میکرد محل ندادم و از جلوش رد شدم که برم اتاق خوابم..خوب میدونستم که داره نگام میکنه..جلوی اتاق که رسیدم برگشتم و بازم با اخم نگاش کردم و داخل اتاق رفتم..
تقریبا مطمئن بودم دنبالم میاد رو تخت نشستم موهامو باز کردم.حدسم درست بود اومد تو اتاق و درو بستاز جام بلند شدم..با خنده گفت چته امروز؟دو طرف صورتشو با دستم گرفتم و گفتم هیچ دوست ندارم که برگردی تهران..کلافه نگام کرد..ادامه دادم هیچ میدونی چقدر دل تنگت میشم چقدر برات گریه میکنم؟
آب دهنشو قورت داد...