مگر چیزی هم هست که مرا یاد کاترین نیندازد؟ هر چه میبینم به کاترین ربط پیدا میکند. الان به کفِ اتاق هم که نگاه میکنم، نقشِ کاترین را روی سنگها میبینم. در ابرها، در تکتکِ درختها، در هوای شب، همهجا، در همهچیز. روزها هم، همهجا دور و برم تصویر اوست. در قیافهی معمولی مردها، زنها، حتی در قیافهی خودم انگار شکلِ او را میبینم. کل دنیا همهاش انگار حکایتِ این قصهی پُر غصه است که او وجود داشته و من از دستش دادهام.