روز اولی که دیدمش یادمه پنجشنبه بود
داشتم با ماشین از تو کوچه میومدم بیرون اونم داشت تو کوچه جلویی میرفت(خونهامون ۱ خیابان فاصله داشت اما نه اون تاحالا منو دیده بود نه من اونو)
خلاصه یه لحظه ماشینا هجوم اوردن همه گیر کرده بودن اونم داشت رانندگی میکرد ماشینشو اورد جلوی راه من که بتونه رد بشه بره
منم حرصم گرفته بود گفتم این کدوم بیشعوره که راه منو گرفته نمیزاره برم ،یهو شیشه رو داد پایین که اینه بغل رو نگاه کنه بره یه نگاه سر سری هم به ماشین من انداخت و رفت ولی شوکه شدم مامانم که کنارم بود گفت عه اینکه پسر فلانیه(فامیل خیلی خیلی دور)
اومدم خونه تا ساعت ها هنگ بودم یه پسر چشم ابرو مشکی با ابروهای کشیده موهاشو ژل زده بود یه کاپشن چرم هم داشت تاحالا مردی به این جذابی ندیده بودم میگفتم خدایا چرا این بشر اینقد خوشگل بود، اولین مردی بود که توجهمو جلب کرد چون همیشه شعارم این بود قیافه تو رابطه مهم نیست.
دو هفته گذشت که اومدن خاستگاریم با اینکه حتی اصلا اونروز منو ندیده بود و توجه نکرده بود
فهمیدم تو اون زمانی که من داشتم بهش فکرمیکردم اونا توخونشون بحث خاستگاری اومدن من بوده.
چند روز دیگه میشه اولین سالگرد نامزدیمون، مردی که عاشقانه دبوونه وار میپرسته منو،یه پسر مهربون خوش قلب که برای نامزدش جونشم میده
اما میگم کاش هیچوقت این اتفاق نیوفتاده بود چون انگار خدا راضی نبود.
به نظرتون اگه خدا راضی نباشه ما بهم میرسیم یا زورکیه؟
میدونم شاید شبیه رمانا باشه ولی کاش رمان بود