شش سال با دربدری سوختم و ساختم. یا خون بابا یا خونه اون عوضی
خیلی دوست داشتم زندگی کنم اما. شرایط اخلاقی اون نامرد نزاشت
تو این شش سال یا دادگاه ب سختی ه دادگاه آدامه میدادم اما. ب خاطر فرزندم آشتی میکردم
ولی. دو روز ک کنار همسرم بودم مثل سگ پشیمونم بودم ک چرا جدا نشدم ن حق طلاق دارم. ن چیزی ولی اخلاق رفتار. گفتار و شخصیت کلامی. رفیق باز بودن و بی مسولیت همسرم منو کلافه میکرد
یه وقتی خواب پسر خاله ام رومیدیدم ک ب خوابم میمود ک سحر چرا آشتی کردی؟؟؟
طی اون خواب من یک سالی زندگی کردم و بعد. بازم سازش نکردیم هی شب روز گریه. ب مامانم زنگ میزدم. ک داره اذیت میکنه منو 😭😭😭
خونه خاله ام هرمز است
مامانم یبار رفته بود خونه خاله.
خاله ام گفته بود. شوهر سحر خیلی آدم بدی هست میباست سحر جدا بشه بعد سبحان هنوزم چشمش دنبال سحره ❤️ (وقتی من عقد کرده بودم مدام خاله ام میکف من از شوهرت بدم میاد. چون من عاشق همسرم بودم واقعا اذیت میشدم با حرف خاله )نگو خاله. رگ ریشه. شوهرم میشناخته 💔
خلاصه من خونه پدرم هستم. و از دست شوهرم خسته شدم. چون منو آزار میده. و همه منو میشناسن. چ خاله چ دختر خاله چون ما خانواده با حیا و خوبی هستیم. حتی پدر شوهرم. منو دوست داره
من دیگه قصد طلاق دارم و برای ازدواج مجدد فکری ندارم
چون شاید همسرم طلاق نده منو
یه هفته پیش خاله ام اومد شهرمون ب من گفت سحر چ کار کردی برا زندگیت. گفتم خاله هیچی موقیت پیش نیامد. ک دادگاه ادامه بدم گفت خوب وکیل بگیر. .
گفت میخای طلاق بگیری گفتم آره قصدم طلاقه. گفتم شوهرم برام زنگ میزنع ک بیا اما من نمیرم چند ساعت بعد خونه خیلی شلوغ بود هر کسی راجب چیزی صحبت میکرد
یدفه مامانم بحث زندگی من کشید وسط
هر کسی چیزی میگفت
یهو خاله ام گفت سحر
گفتی چ خاله یه چیز. گفت متوجه نشدم
باز گفتم چی خاله. قایمشکی
گفت میخای طلاق بگیری من گفتم آره
دیدم خیالش راحت شد
شب روز خواب سبحان میبینم. بخودا من هنوز راه دادگاه میرم
هنوز جدا نشدم
سبحان یکم ب دلم نشسته چون مرد خوبیه خونش داره میسازه. نمیدونم. چی بگم 💔