مرگ توی ذهن من وجود نداشت.
یعنی میدونید... درکی نداشتم از اینکه آدمی که چند روز پیش اینجا نشسته دیگه هیچ وقت، هرگز، تا ابد، دوباره اینجا نمیشینه. دیگه امکان نداره در بزنه و بیاد تو. دیگه از دستپختم ایراد نمیگیره. دیگه بهم نمیگه این لباس چقدر بهت میاد. دیگه خوشحال نمیشه وقتی از ذوق بالا پایین میپرم. دیگه نمیشه بهش زنگ بزنم بگم بیا دنبالم و دیگه نمیاد دنبالم و دیگه وقتی رفت پیام نمیدم ببینم رسیده یا نه. دیگه جلوش سوتی نمیدم و خجالت نمیکشم و یواش نمیخندم. دیگه نمیخندم... دیگه نگرانش نمیشم. دیگه براش گریه نمیکنم. فقط برای خودم گریه میکنم. برای این حجم دلتنگی که انتها نداره.
کاش نمیمرد و حالا میدونم ای کاشی که هیچوقت اتفاق نمیفته یعنی چی... حسرت یعنی چی