مریض میشد تب داشت شب تا صبح بالاسرش بودم مامانش پاشویش نمیکرد میگفت چندشم میشه و من با عشق پاشویش میکردم لباساشو مامانش نمیشست من تو نامزدی لباساشو میشستم
دیشب جلو مامانم بهم گفت زر نزن مهمونی دعوت بودیم منو مامانمو پیاده کرد گاز داد ب ماشین رفت بغضم گرفت ب مامانم گفتم تو برو داخل من ی زنگ بزنم میام میخواستم خودمو جمو جور کنم ی گریه نکنم هنوز ته کوچه نرسیده بود میدیدم ماشینشو بهش زنگ زدم گفتم برگرد منم ببر نمیتونم با این حال برم داخل گفت من رفتم باید برم قسطمو بدم تا نبسته گفتم میام تا سرکوچه گفت میفهمی عوضی میگم رفتم زر نزن دیگه حالیت نیست