ماجرایی که میخوام تعریف کنم سالها پیش که دانشجو و ساکن خوابگاه بودم بین بچه ها نقل میشد.
هنوز هم نمیدونم چقدر ریشه در واقعیت داشت و چقدر زائیده تخیلات آدمهایی بود که شبها حوصلشون توی راهروهای تاریک و پیچ در پیچ سر میرفت و از هر دری با هم پچ پچ میکردن.
اگه میخواید برای شما هم تعریف کنم تا نظرتون رو بگید.
خواهش میکنم اگه میترسید یا چنین تاپیکی ممنوعه بگید.