الان تقریبا یک سال و خورده ای هست که با مادرشوهر زندگی میکنیم توی خونه 40 50 متری اول یه اتاق بود مادرشوهر توی حال میخوایید شبا از ترس نمیتونستم برم دستشویی که غر نزنه خوابش خیلی سبک بعد همه کارا رو من میکنم بنا به دلیلی یک سال و خورده ای هست با پدرم اینا رفت و آمدی ندارم اصلا راحت نیستم نمیتونم یه تاپ شلوارک راحت بپوشم فقط توی. اتاق رفتن میتونم بپوشم اصلا اینجا راحت نیستم یه عالم ظرف جمع میشه من باید بشورم حتی فک کن دستشویی اینا و هم من میشورم جالبه نه؟بعد نزدیک چهار. پنج ماه دستش درد میکرد هیچ کار نمیکرد من میکردم پنجماه بعد حامله شدم یعنی تا آخرین روزی که میخواستم برم زایمان کنم من داشتم کار میکردم توی این خونه توقعشون هم رفته بود بالا کارهای سنگین نمیتونستم کنم میرفت به شوهرم یواشکی میگفت منم میفهمیدم اون گفته بعد شوهرم میومد به من میگفت چرا دیگ این کارو نمیکنی بعد من با این وضعیت چیکار میتونستم بکنم آخه بعد هیچی رفتم زایمان کردم اومدم دیدم ده روز با منت منو نگه میداره من دستش درد میکرد چند ماه کاراشو کردم یعنی دهمین روزم نزاشت بشه یازده گفت از فردا خودت کارتو کن من نمیکنم بعد الان امروز خیلی اعصابمو باز داغون کرد نوه اش اومده اینجا دو سه سال از من کوچیکه الان بلند شده از خواب گیر داده به من میگه این واسه بچه اومده اینجا بغلش نمیدی همش میخوابونیش میگم بابا از صبح اومده پیش من داره با بچه بازی میکنه آخه جالب این جاست توی ظرف شستن یا کارهای دیگ نمیگه همسن توعه بچه نیست ولی الان میگه بچه نیست که بچه رو بندازه میگم یعنی چی 😐 بچه دوماهه رو بدم دست هرکی بندازن مغز بچم بترکه شما بگید من چیکار کنم آخه
یا هرچی میخره قایم میکنه تو اتاقش میوه میخوره قایم میکنه شوهرم اومد میاره میگه بخورید یا خامه میخره قایم میکنه یخچال انگار من ندیدم بعد اون روز مونده بود خراب شده بود بعد برنجو قایم میکنه گردو قایم میکنه خوراکی قاسم میکنه میگم یعنی چی یعنی من آنقدر نخورده ام که گذاشتی جلو دست من بخورم 😑