مامانم بهم گفت تو درس نخوندی هیچی نمیشی تهش یه کارگر افغانی میگیرتت که فقط براش بچه بیاری
خیلی دلم شکست... هیچی نگفتم ولی قشنگ صدای قلبم شنیدم :)
(منظوری ندارم و نمیخوام به افغان ها توهین کنم و فقط حرف اونو گفتم )
هیچ فکری نمیکنه به حرفایی که میزنه اینقدر حرف زشت بهم میزنه تهش هم حس گناه میده بهم که باید به پدر مادر احترام گذاشت
خسته شدم دیگه ، همش به خودم میگم دیگه همش میرم تو اتاقم بیرونم نمیرم ولی باز احمق بازی در میارم میرن
دانشگاه قبول نشدم که یکی از دلایلش دعواهای شدید مامان بابام بود که مامانم همش میگفت طلاق، حتی یه مدت حمله عصبی بم دست میداد و افسرده شده بودم :)
حالم از این روزای کوفتی بهم میخوره ...