اتفاقاً اونی که ده ساله باهاشون ارتباطمو قطع کردم برادرم و خانومش هستن. شاید اگر خانومش نبود با برادرم آشتی میکردم، ولی چون با خانومش به هیچ عنوان آشتی نمیکنم، مجبورم نسبت به داداشم هم بیتفاوت باشم، چون اگر باهاش حرف بزنم و احوال پرسی کنم، ولی به زنش محل نذارم، میره دق و دلیشو سر داداشم درمیاره... هرچند وقتی یاد حرفایی که داداشم بهم نسبت داد میوفتم از اونم حالم بد میشه.
هر مراسم و مهمانی که اونا باشن، عین غریبهها از کنارشون رد میشم... چند بار زن داداش بزرگم و خواهرم از من خواستن که لااقل یه سلام خشک و خالی بهش بدم، ولی زیر بار نرفتم... بعضی از آدمها مثل دندون لق میمونن، باید کَند و انداخت دور تا به آرامش رسید.