همیشه تو زندگیم تنها بودم
خواهر نداشتم
مامانم با خاله هام همیشه میرفتن بیرون اما منو نمیبرد
خالمم جوونه میتونیم باهمدیگه دوست باشیم اما همیشه بادوستاش اوکی میکنن تفریح میرن یکبار به منم نمیگه توهم بیا
از بس تنهایی کشیدم مهارت دوستیابی ندارم نمیتونم باکسی دوست شم چه بسا که دوستای خوب هم پیدانکردم ، دوروبرم همش آدمای سواستفاده گرن
دوست دارم باخانوادم وقت بگذرونم اما خانواده درست حسابی ندارم
هیععییی
عین خل ها شدم از بس فکر کردم شبها کنار پنجره میشینم آسمونو نگاه میکنم با خدا حرف میزنم کاش بشه یه روز زندگیم اینقدر خوب ودرست کنه که اشک شوق بریزم