اره بابای منم دوست دشمن زیاد داره
شوهرم پسر عمومه و نورچشمی بابام بود
بابام خیلی تعریفشو پیش خانواده مامانم میکرد ک برادرزادمه از پسرم عزیزتره برام و...
بعد ک من اولش گفتم ب بابام ناراحت شد گفت تحمل کن درست میشه ی فرصت دیگه بده چون خیلی شوهرمو دوست داشت راضی ب طلاق نبود حتی با من اشک میریخت
منم قبول کردم ب خاطر بابام و شوهرمم دوست داشتم
دوباره تکرار شد این سری بابام خودش پیگیر شده ب اون زنی ک با شوهرم بود زنگ زد تهدیدش کرد
ب منم گفت ب شوهرت بگو از این ب بعد دیگه دست بابامه فقط طلاق