وقتی یه سالم بود طلاق میگیره ومیره الان ۲۲ سالمه ۱۴ سالگی بزور زنبابام ازدواج کردم خداروشکر شوهرم خیلی خوبه...تا عید با مادر خودم مشکلی نداشتم ینی با اینکه بیادو بره مشکل نداشتم ولی راستش خجالت میکشیدم از اینکه میاد ولی خب چاره ای نداشتم خجالتمم از این بود ک اصن رعایت نمیکرد توی طرز لباس پوشیدنش و من پیش شوهرم خجالت میکشیدم ما خانواده شهیدیم از سمت پدری و تقریبا محجبه ولی مامانم با تیپای بدی نسبته ب سنش میومد خونمون تا اینکه عید عروسی دخترش شد از شوهر دومش دعوتمون کردن اما من دلم نمیخاست برم و خاهر بزرگترمم گفت اگ تو نری منم نمیرم...سر همین قضیه با مامانم بحثم شد..دلم نمیخاست برم چون اون نه عقدم اومده بود نه عروسیم و ن هیچ مراسمی و هیچ کاری برام نکرده بود هیچ کاری از مادر بودنش فقط اسمش ب من رسیده بود بعد توقع داشت من برم عروسیه دخترش...پدر من وضع مالی متوسطی دارع ولی سر جهیزیه ام خیلی اذییتم کردن چون زنبابام نمیزاشت چیزی برام بخرن اما مامانم واسه دختر خودش رفت کار کرد و همه چی خرید الانم اجیم میگفت بزور داره قسطاشو میده نزدیک ۸0۰میلیون پارسال برای دخترش جهیزیه خرید نزاشت اب تو دل دخترش تکون بخوره اونوقت من....خیلی خونه ی پدریم اذییت شدم تا وقتی که دختر خونه بودم هرروز از زنبابا کتک میخوردم بابامم ساکتو چیزی نمیگفت و خیلی چیزای دیگ که از اینکه بهشون فکر هم کنم اذییت میشم از عید که بهش گفتم عروسی نمیام چون تو برای من هیچ کاری نکردی و این حرفا دیگ هیچ خبری ازش ندارم حتی یه پیام ساده هم نداد ک حالمو بپرسه 😅
انگار منتظر بود که دیگ همون سه ماه یه زنگم ک میزد دریغ کنه.
البته این چیزاش دیگ برام مهم نیست ولی ماه دیگ تولد منه و به خاهرم گفته میخاد بیاد
میخام به ابجیم بگم بهش بگه که خونه من حقی نداره بیاد اما نمیدونم چجوری....
حتی وقتی میومد بین من و خاهرم فرق میزاشت....حتی بین شوهرامون و شوهر من متوجه این موضوع شده بود و ناراحت بود خیلی ازش شاکیم دلم میخاد خودم با دستای خودم بکشمش بخاطر تمام بلاهایی که سر من و خاهر برادرم اورد و رفت پی خوش گذرونیش الانم پیش شوهرامون ابرو نزاشته برامون دلم میخاد بمیره زودتر ازش راحت بشم...البته این حس منه و خاهرو برادرم دوسش دارن و باهاش هرروز حرف میزنن....فقط من اینجوریم نسبت بهش