وای من متنفرم از رمان اینا
ولی داستانت رو تا اخر خوندم
خیلی قلبم گرفت دلم برای سیاوش سوخت
برای تو هم واقعا عذاب اوره
منم یه عشق این مدلی داشتم ولی یک طرفه بود و هیچوقت ندیدمش الانم چهل سالشه و زن نگرفته و از این شهر رفته
وقتی ازدواج کردم مادرش گفت چرا شوهرش دادین پسر من منتظر بود بزرگ سه بیاد خاستگاری اخه فک نمیکردن پدرومادرم تک دختر زرنگشونو تو۱۸ شوهر بدن
از زمانی که ابتدایی میخوندم منو میخاسته همیشه زمانایی بهم زنگ میزده که کسی خونمون نباشه نمیدونم چجوری چکمون میکرد از ۱۴ سالگی زنگ میرد مدام خونمون تا ۱۸ سالگی قبل. اون بچه بودم یادم نیست
فقط یبار جوابشو دادم قسمم میداد بزارم حرفاشو بزنه ولی من نزاشتم الانم پشیمونم چرا نذاشتم ولی خب گذشت و الان ازدواج کردم و دوتا بچه دارم شوهرمم خوبه دوستم داره اینم بگم بخدا فک میکنید دروغ میگم شوهرمم از ۲۰سالگیش منو تو یه مهمونی میبینه و دیکه تو۱۷میان خاستکاری ک۱۸بهش حواب بله دادم اونم پدرومادرم دوختن بریدن
جالب اینه که دوستای صمیمی بودن بعد ها شنیدم
من با اینکه طرفمو هیچوقت ندیدم ولی االانم شمارشو حفظم و گاهی به یادش میافتم
حالا وای از دل توووووووووووووووو
از خدا میخام بهت ارامش بده و بتونی با دل خوش زندگی کنی دیگه هم به سیاوش پیامی نده فایده ای نداره
ولی قلبم گرفتتت بدجوررر و چند روز ذهنم درگیرت میشه
خاهشا هروقت عکستوکذاشتی تگم کن حتمااا
🌼