مامان بابام حج رفتن امسال دیگه سر قربونی گوسفندا بابام ب دوستش سپرد بیاد حیاطمون سرببره منم تنها بودم گفتم دوستم بیاد پیشم. بعد گفتن بابات گفته ۵ کیلو واس خودمون نگه دار منم چون یخچالمون بعد رفتن مامان بابام خراب شده بود و یه یخچال کوچیک دیگه داشتیم فقط، گفتم نمیخوایم اونم تقسیم کنین. دیگه چشم منو دور دیدن اون پنج کیلو دادن دوستم ببره یخچال خودش ک پدر و مادرم برگشت بیارن🙄🙄🙄🙄🙄 بی اجازه من. بعدشم مردک رفیق بابام فهمیده ک دوستم نمیخوا بفهمه ک ب من دروغ گفته و همه چی پنهون میمونه گوشتا رو از دختره گرفته و برده واسه خودش برا ما نیاورده.
بله این بود پایان داستان و دوستمم وقتی دیروز فهمیده مرده چیزی نیاورده واسمون دیگه اعتراف کرد.
با همچنین دوستی چکار میکنین؟