2737
2734
عنوان

داستان زندگیم ، هر شب یک قسمت!

| مشاهده متن کامل بحث + 6609 بازدید | 93 پست

چشمام از کاسه دراومد 

گفتم دختردایی؟؟؟؟؟؟ حتنا این برادر زاده مامانمه دویدم دنبالش دستشو گرفتم گفتم توکی هستی ؟؟؟  انگار میترسید نمیتونست  چیزی بگه براهمین التماسش کردم تورخدا بگو مادرم زندست هیچی نگو فقط همیتو بم بگو گفت مادرت عمم بود نه مرده زنده نیست! گفتم رفتم ثبت احوال گفتن زندست گفت بخاطر ارث ثبتش نکردیم (که البته بعدها ثبت شد)مدارک فوتش توبیمارستان هست  

خانمه میخواست بره و انگار میترسید بامن حرف بزنه بهش گفتم چرامیترسی؟

یه وقت هایی باید تیپا بخوری تا توپت پر بشه، خداجونم بابت داده و نداده ات شکر که هرچی شد صلاحم توش بود

قسمت سوم پارت ۴ 

گفت وقتی مادرت مرد مابارها اومدیم دنبالت ولی هر بار از طرف خواهر برادرای ناتنیت تهدید می شدیم ... بعد ۱۳ سال هنوز از دور نگات میکنیم.. جرعت نزدیک شدن بهتو نداریم ولی بدون چقدر دوستت داریم نزدیکت نمیشیم تاارامشت بهم نخوره 

گفتم چه ارامشی فکرکردی من دارم زجر میکشم فقط من شمارو میخوام خونواده تنی واقعی خودم😭 .دختردداییم گفت من میخوان باهات ارتباط بگیرم شمارمو گرفت ولی گفت هرگز بخونواده ناتنیم چیزی نگم 

شمارمو داد به مادر بزرگ مادریم 

زنگ زد و باهاش حرف زدم اینقدر گریه کزد که نوه امو ۱۵ سال ازم گرتن نذاشتن برات مادری کنیم 

یکم دلخور بودم ازشون گفتم اونانذاشتن شما جیکارکردین اگه واقعا دوستم داشتین ی بار میومدید دنبالم 

مادر بزرگم گفت حرفمو باورنداری؟ میخوای نشوتت بدم؟ 

منم ک واقعا گیج بودم گفتم اره باورندارم چراهمون موقع ک مامان مرد نیومدی فوقش منو میدزدیدی


گفت فردا ساعت ۶ تو پدیرایی بشین 

فرداشد ومنم ساعت ۶ اومدم خونه نشستم مذیرایی و زنگ ایفن رو زدن که دیدم زنبابام رفت ایفنو برداشت گفت کیه؟ و بعدشم گفت مریضه بیمارستان بستریه و ایفن رو کشید 


همون موقع مادر بزرگم زنگ زد گفت کسی ایفنتونو زد؟ گفتم اره 

گفت این پسر داییت بود میخواست بیاد تورو ببینه که زنبابات پیچوندش!!!!

یه وقت هایی باید تیپا بخوری تا توپت پر بشه، خداجونم بابت داده و نداده ات شکر که هرچی شد صلاحم توش بود

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

قسمت سوم پارت ۴  گفت وقتی مادرت مرد مابارها اومدیم دنبالت ولی هر بار از طرف خواهر برادرای ناتن ...

قسمت سوم پارت ۵ 

مادر بزرگم گفت هر بار خواستیم تورو ببینیم نذاشتن در باز نکردن جواب ندادن تهدید کردن ابروتونو می بریم میگفت میگفتن سوگند اینجا توارامشه ارامششو خراب نکنید اگر خودکشی کنه گناهش گردن شماست وووو اوناهم فقط به از دور نگاه کردن من کفایت کرده بودن! 

خلاصه من یواشکی باخاله دایی بچهاشون و مادر بزرگم درارتباط بودن هرچندوقت یکبار واسم پول و کادو میفرستادن و حسابی حس ارامش داشتم مادر بزرگم اون کمبود احساس مادری و واسم جبران کرده بود حسابی برام مادری میکرد حتی یادمه یبار ظهر دیده بودمش میگفت میشه یک ساعت سرتو بذاری رودستم بخوابس گفتم چرامامان بزرگ میگفا اخه میدونم تو خیلی دوست داری رودست مامانت بخوابی😭 میگفت مامانم بهش گفته من جقد دوست دارم شبا رودست مامانم بخوابم ولی نمیذاشتن

این روزا خیلی خوب گذشت تااینکه یه بار ک داشتم وسایل زنبابامو مرتب‌میکردم تو جمعه جواهراتش یه برگه دیدم و بازش کردم .... .تو برگه  طلاقنامه مامان بابام بود که مامانم نوشته بود .علارقم میلم فرزند عزیزتر ازجانم  رو میدم به پدر و همسر اولش تا زندگی راحتی داشته باشه و در ازاش مهریه ام رو میگیرم! .باخوندن این جمله ۱۰۰۰ بار خرد شدم میتونم بگم اون لحظه سوگند مرد دیگه یک انسان نبود! تمام عشقم انتظار و جستجوی ک به نمادرم داشتم توی چندثانیه تبدیل شد به نفرت کینه و احساسی ک حتی نمیتونم وصفش کنم 

مادرم خودش بادستای خودش منو داده بود تواین زندگی تازجر بکشم و درازاش خونه بنامش بشه

یه وقت هایی باید تیپا بخوری تا توپت پر بشه، خداجونم بابت داده و نداده ات شکر که هرچی شد صلاحم توش بود

قسمت چهار پارت ۱ 

 سوگنو یه ادم دیگه بود.. سال تاسالم نمیرفت سرخاک مادرش مگر برای اینکه نفرینش کنه هروقت از زندگی خسته بودم نیرفتم سر قبرش میگفتم منو ب یه خونه فروختی هیجوقت نمیبخشمت امیدوارم همونطور ک تواین زتدگی من عذاب کشیدم تاابد توجهنم بسوزی و زجر بکشی...ارتباطم با خونواده مادرم کم شده بود کمکم افسرده شده بودم زیاد حرف نمی زدم از زندگی گندی ک واسم درست کرده بود نفرت داشتم چندبار فکر خودکشی ب سرم زد! سنمم شده بود ۲۲ اینا دیگه واسن خاستگارای خوب میومد ولی تامیفهمیدن پدر مادر ندارم میرفتن پشت شرشونم نگاه نمی کردن تا اینکه من مشغول بکار شدم و شروع کردم کار کردن 

یه وقت هایی باید تیپا بخوری تا توپت پر بشه، خداجونم بابت داده و نداده ات شکر که هرچی شد صلاحم توش بود
2728
مامانت چرا فوت کرد؟خدا رحمتش کنه چندسالش بود چقدر بچگیت غمناک بوده  مث فیلمای غمگین

مامانم از دوری من سکته کرده بود چون منو ازش گرفتن 

.غمگینه ولی حقیقت داره هنوز سختی های باقیشو نگفتن

یه وقت هایی باید تیپا بخوری تا توپت پر بشه، خداجونم بابت داده و نداده ات شکر که هرچی شد صلاحم توش بود
مامانت چرا فوت کرد؟خدا رحمتش کنه چندسالش بود چقدر بچگیت غمناک بوده  مث فیلمای غمگین

وقتی فوت کرد ۳۸ سالش بود بابامم ۵۷ سالش بود که مامانم فوت کرد

یه وقت هایی باید تیپا بخوری تا توپت پر بشه، خداجونم بابت داده و نداده ات شکر که هرچی شد صلاحم توش بود

کار که کردم رییسم حدودا هم سن خودم بود ۴ سال ازم بزرگتر بود...یادمه وقتای ک گریه میکردم و میومد میدید چشمام خیسه یه خانمای همکار دیگه میگفت برید ببینید چی شده مشکلی داره حلش کنیم این کاراش باعث شده بود کمی فکرم درگیرش بشه خیلی پاک بود و البته مذهبی شدید منم زیاد اهل چادر و اینا نبودم ولی از اینکه سر ب زیره خوشم میومد چون پدرم زود فوت شده بود همش دنبال پناه میگشتم وقتی کسی سرکار اذیتم میکرد زود مثل بچها میرفتم بهش میگفتم و همیشه ازم دفاع میکرد چیزی ک توکل زتدگیم نداشتمو اون داشت بهم میداد  باهام صحبت میکرد مثلا میگففت اگه چادر بپوشی کسی توحلسه ها مزاحمت نمیشه  ووو این چرتو پرتا زیاد غیرت بم نشوت میداد ولی هیجوقت ابراز علاقه نکرد بم تااینکه بعد حدود یک سال یه روز پیام داد گفت میتونم چندتاسوال بپرسم... و شروع کرد از ادرس منزل و قومیت و وووواین چیزا پرسید سوالش ک تموم شد گفتم چرااینارو میپرسین گفت چون میخوام مامانمو بادسته گل و شیرینی بفرستم خونتون!

یه وقت هایی باید تیپا بخوری تا توپت پر بشه، خداجونم بابت داده و نداده ات شکر که هرچی شد صلاحم توش بود
2738
کار که کردم رییسم حدودا هم سن خودم بود ۴ سال ازم بزرگتر بود...یادمه وقتای ک گریه میکردم و میومد میدی ...

واسه اولین بار سوگنا صدام زد و گفت یک ساله راز تو دلم نگه داشتم که عاشقت شدم و میخوام بدون گناه ازت ارامش بگیرم و فهمیدم کسی ک یک سال یواشکی عاشقش بودم اونم تمام این لحظه ها  عاشقم بوده خیلی خوشحال بودم ولی فکراینکه جریان خونوادمو بهش بگم و قبول نکنه دیوونم میکرد  وسط صحبت کردن یهویی زدم زیر گریه اونم واسه اینکه بخندونتم میگفت خوب دیگه اینقد اشک شوق نریز (عادتش بود همیشه وسط گریه میخندوندم) نمیدونست چی تو دلمه ولی بلاخره دلمو زدم ب دریا و همه چیزو ازخونوادم بهش گفتم اونم گفت میدونی وقتی اینارو گفتی عشقم بهت صد برابر شد  

خواهر برادرای ناتنیم درسته که ناتنی بودن وولی وضع مالی خوبی داشتن ینی حتی از رییسسمم وضع مالیشون بهتر بود من کارمیکردن چون افسرده شده بودم و میخواستم مشغول بشه ذهنم واسه همین اوضاع خونوادگی خوبی داشتم در عین حالی ک از نظر روحی جنگو دعواداشتیم ولی وضع مالی خوبی داشتم

یه وقت هایی باید تیپا بخوری تا توپت پر بشه، خداجونم بابت داده و نداده ات شکر که هرچی شد صلاحم توش بود

چندروزی باهم صحبت کردیم درمورد هم سوال پرسیدیم عشق هردوی مارو کور کرده بود دیگه هیچی جز خودمون دوتا نمیدیدیم باهم لاو نمیترکوندیم ولی حسابی هوای همو داشتیم حدود ۱ ماه باهم صحبت کردیم این مدت من زیاد امتحانش کردم چون تحمل ی ضربه دیگه رو نداشتم.. تا اینکه بعد از یک ماه اقا مهدی اومدن خاستگاری من!


خیلی نوشتم فصل اول تموم فصل دومو فردا مینویسم براتون

یه وقت هایی باید تیپا بخوری تا توپت پر بشه، خداجونم بابت داده و نداده ات شکر که هرچی شد صلاحم توش بود
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730