بعد از مراسم های خواستگاری مینا و عبدالله عقد کردن بعد چند وقتم ازدواج مینا بعد ازدواجش کنکور داد چون از اولم به شوهرش گفته بود میخواست درس بخونه اونم قبول کرده بود
اما وقتی کنکور داد و نتایج اومد شوهر مینا نزاشت ادامه بده و حتی نزاشت بفهمه رتبش چند شده
ولی مینا چیزی نگفت ولی خیلی از دستش دلخور بود
بعد یه مدت مینا حس کرد حالش خوب نیست رفت دکتر و فهمید حاملهست
زندگیش خوب پیش میرفت تا اینکه فهمیدن بچه دختره
زندگیش از این رو به اون رو شد
خانواده شوهرش بهش سرکوفت زدن که چرا بچه دختره؟!
درصورتی که قبل بچه ی مینا(یعنی منِ سیا بخت) یه چند تا نوه ی دختر تو اون خانواده کوفتی به دنیا اومده بودن که خیلی از من بزرگتر بودن و بزرگ ترین نوه ی پسر یکی دوسال از من بزرگ تر بود
ولی همه این دغدغه ها تموم شد
تا روزی که....