2410
2553
شما قرار بود 18 مرداد بدنیا بیای ولی ده روز زودتر اومدی بغلم ..... 8 مرداد من درد داشتم و حسم میگفت تو دیگه داری میای از قضا بابات و عموت هم رفته بودن تفرش و قرار بود یه روزه بیان که تماس گرفتن گفتن ماشین خرابه و فردا یا پس فردا میان من پافشاری کردم که همین امشب بیان چون واقعا درد داشتم و فشارمم حس میکردم بالاست چون گر گرفته بودم تا شب خیلی تحمل کردم وقت شام دیکه نتونستم حتی غذا بخورم چون انقدر بهم فشار میومد که همش ادرار داشتم یعنی حس میکردم ادرار دارم .خبر نداشتم بابا اینا راه افتادن یا نه سر شام خاضر شدیم و با ماشین عمو احمد بریم بیمارستان که تا در رو باز کردم دیدم بابا جلو در واستاده انقذ خوشحال شدم که نگوووووووووووووووو راه افتادیم سمت بیمارستان و من همچنان درد داشتم اما قابل تحمل بود. وقتی رسیدیم دکتر معاینه ام کرد و گفت دهانه رحمم باز شده ولی نشکل اصلی فشار بالامه که 18 روی 9 هست و ازمایش ادرار دادم و پروتئبن تو ادرارم یافتن که هم برای من هم شما خطرناک بود و تصویب شد که بستری بشم و فردا صیحش سزارینم کنن .حس و حال عجیبی داشتم هم شاد بودم که بعد اینهمه انتظار تورو تو اغوشم میگیرم هم میترسیدم از اتاق عمل همه درد داشتم ... لباسای بستری رو بهم دادن و با صابر خدافظی کردم .تا صبح نتونستم بخوابم از درد و تکرر ادرار و لکه بینی هم پیدا کرده بودم . یه خانومی هم بغل دستم بود و داشت سقط میکرد حالش خیلی بد بود یاد خودم افتادم که سر دوتا بارداری ااولم چقدر داغون بودم و باعث میشد این درد شیرین رو تحمل کنم تا صبح روی ماهت رو ببینم.ساعت شش صبح ازم ازماییش خون گرفتن و گفتن تا یکی دو ساعت دیگه میبرنم اتاق عمل . دیشبش گفته بودن 9-10 صبح میبرنم اتاق عمل ولی مثکه چون فشارم بالا بوده دکتر نصیری ترسیده و زودتر اومده عملم کنه .ساعت هفت گفتن بیا امادت کنیم منم بدبخت جا خوردم گفتم خدایا صابر اینا گفتن ما 8 میایم چرا انقد زود دارن منو میبرن اتاق عمل ....سریع تماس گرفتم و بهشون گفتم خودشونو برسونن به خانواده خودمم خبر دادم ساعت 7:30 بردنم اتاق عمل و فقط همونجا دیدم صابر اینا اومدن و فرصت کوتاهی بود رفتم که رفتم شمارو دنیا بیارم.... تو اتاق عمل ازم پرسیدن سری یا بیهوشی من گفتم بیهوشی .... خانوم دکتر اومد و طبق معمول غرغر کردنش شروع شد .....عادت داشتم دیگه تکنسین ها کاراشونو میکردن و همچنین از منم فیلم برداری کردن و قرار شد لحظه تولد شمارو هم فیلم بگیرن بادگاری بمونه .... تا جنسیت و اسمت رو پرسیدن من گفتم و بیهوش شدم...... خیلی خواب بیهوشی لذت یخشه واقعاااااااااااااااااااا طبق معمول با داد و بیداد و گریه بیدار شدم و سراغ تورو میگرفتم و منگ بودم چرتو پرت زیاد گفته بودم فقط یادمه اقاهه بالا سرم میگفت اروم باش فشارت بالاست و دیگه باز چیزی حالبم نشد ...فشارم دوباره رفته بود 16 رو 9 و منو بردن سی سی یو و گفتن باید تخت مراقبت ویژه باشم تا فشارم نرمال شه و دکتر قلب و عروق منو ببینه... کم کم حالم داشت جا میومد و از منگی خارج میشدم ولی همچنان بخاطر بیهوشی گریه میکردم دست خودم نبود که ... صابر اومد پیشم اونم گریه میکرد منم فقط میگفتم بچم خوبه چه شکلیه خوشگله سالمه ؟ بی تاب دیدنت بودم دل تو دلم نبود داشتم له له میزدم زودتر ببینمت که مامان و روشنک اومدن و عکس تورو دیدم ولی دلم میخواست خودتو ببینم و بغلت کنم حالم کم کم جا اومد و پرستارا میومدن هی شکممو فشار میدادن که رحمم تخلیه شه و من از درد بخودم میپیچیدم..... اما در کل اصلا اون حس و حال بیهوشی قبل رو نداشتم که حالم بد بود اینسری فقط درد بخیه داشتم اونم میتونستم تحمل کنم و گفتم مرفین نزنن تا بتونم روی ماه تورو ببینم و منگ نشم فقط برام شیاف گذاشتن و حالم بهترشده بود. صابراینا رفتن و گفتن وقت ملاقات میان دیدنم . پرستار اومد و گفت بچتو الان میارن ببینیش ووووووای همه دردام یادم رفت وقتی دیدم دارن با تخت میارنت سمتم قشنگترین اتفاق زندگیم در حال افتادن بود تورو در اوردن از تخت و گذاشتن رو سینه ام چشمات باز بود مشکی مشکی و میدرخشید زل زدی تو چشام و باهات حرف میزدم خانوم پرستار هم گفت ماشاله بچه باهوشبه و کلی باهات بازی میکنه و هواتو داره ... من اماده شدم برای شیر دادنت بدبختانه یه عالمه دم و دستکاه بهم وصل بود و بسختی سینه رو گذاشتم دهنت و با کمک پرستار شیرت دادم یه کم حس حالم وصف نشدنی بود و فقط برای همه منتظرا دعا میکردم.... کم کم تو اماده رفتن شدی و چقدر دردناک بود دور شدن تو ... یه لحظه هایی فکر میکردم تو دلمی و دست میکشیدم رو دلم میدیدم دلم کوچیکه و توش دیکه نیستی یه حالی میشدم ..... یه کم استراحت کردم تا ساعت ملاقات شد و اقوام و دوستان و خانواده اومدن دیدن من و شما و رفتن خیلی حبف شد ما پیش هم نیودیم و تو قسمتهای جداگانه بودیم اونروز.... همه رفتن و دویاره دلم برات پر کشید و با اصرار من یه بار دیگه سمت عصر اوردنت و شبرت دادم منتها تقریبا سبر یودی چون با سرنگ شیرخشک میدادن بهت و گفتن محیط سی سی یو برای نوزاد خوب نیست و الودست و بمن هم دم و دستگاه وصله و خیلی نمیتونن بیارن ببینمت .... زمان دیر میگذشت و تنها درد من دوری تو بود و چشمم به در خشک شده بود که ترو بیارن اما نمیوردنت ... ساعت 10 -11 شب بود گفتم تا بچمو نبینم نمیتونم بخوابم و باز با اصرار من ترو ارودن و خواب وبیدار بودی کلی بغلت کردم و بوسیدمت و بوت کردم و شیرت دادم و باز تو رفتی... من خوابم نمیبرد یه کم درد داشتم ولی قابل تحمل بود ....پرستار اونجا هم تعجب کرده بود چرا من تقاضای مرفین نمیکنم و نمیگم که درد دارم خبر نداشت که من دروان بارداریم دردهایی کشیده بودم که اینا در برابرش هیچ بود.... اما به اصرارش که میگفت یه مسکن ضعیف بزنم تا یکم استراحت کنی و حالت جا بیاد قبول کردم و برارم تزریق کرد و کم و بیش استراحت کردم شاید نیم ساعت میخوابیدم و میپریدم.... تا صبح همین بود وضعم ....خیلی گشنه و تشنه بودم ولی نمیذاشتن چیزی بخورم از شام پریشب هیچی نخورده بودم تا صبحونه اونروز و فقط سرم وص بود بهم اما خداروشک فشارم نرمال شد و اجازه دادن یه چایی رو با گلوکز شیرین کنم بخورم و همینم برام غنبمت بود . بعد از صبحونه دیدم شیرم داره میاد و سریع گفتم ترو اوردن انقد ذوق کردم دوباره شیرت دادم و بردنت ... گفتن دکتر زنان دستور ترخیصت رو نوشته و گفته اگه مشکل فشار نداشته باشی میتونی امروز مرخص شی ... دکتر قلب و عروق اومد و گفت طپش قلب دارم و ضربان قلبم یه کمی تندتره و نرمال نیست و یه هورمون جفت هم حساسیت دارم و تا 40 روز دارو فشار داد مصرف کنم و کم کم قطعش کنم . اکو قلب هم گرفتن و خوب بود و دستور ترخیص منو دادن.پرستار اومد و کمکم کردو راه رفتم و شهامت و صبوری منو تحسین کرد و گفت خیلی ها بودن که هزار بار نشتن و پا نشدن و نتونستن یه این سرعت قدم بردارن و صبور نبودن و خداروشکر اروم اروم راه رفتم و شکمم هم کار کرد و گفتن میتونم مرخص شم . با کمک پرستار حاضر شدم و ویلچر اوردن و منو بردن دم در بیمارستان و توهم بغل مامان مریم بودی و اومدیم سمت خونه و گوسفند کشتن بابا اینا و یالاخره شما وارد خونه ما شدین و خونمون رو نورانی کردین.... الهی خدا دامن همه منتظرارو سبز کنه...
مادرم هرگز بهشت را زیر پایت ندیدم،زیر پای تو آرزوهایی بود که از آن گذشتی به خاطرمن برای شادی روح مادر گلم صلوات... Lilypie First Birthday tickers
اشکمونو درآوردی منم در حال اقدام برا نی نی ام دعا کن خدا اول به همه بعد به من نی نی اول سالم سالم سالم بدهد تو هم داغشو نبینی زندگیت همیشه پر شادی سبزبختی باشه آمین
آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه کار بنام منه دیوانه زدند برام دعا کنین

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش

ایشالا مشکلت حل میشه 💕🌷

2720
آمیتیس جونم یکی از بیشترین دعاهای من سبز شدن دامنم همه منتظرا بخصوص بچه ها ی نی نی سایتی هستش به رحمت و محبت خدا امید داشته باش خیلی بزرگه مطمئنم باش سالمشو بهت میده
مادرم هرگز بهشت را زیر پایت ندیدم،زیر پای تو آرزوهایی بود که از آن گذشتی به خاطرمن برای شادی روح مادر گلم صلوات... Lilypie First Birthday tickers
2714
با خوندن خاطراتت اشک تو چشمام جمع شد ان شا ا... که همیشه نینیت باعث افتخارت بشه و سربلندیت زیرسایه شما وهمسرتون
هوایِ زمین آلوده شده نظرت چیست به مریخ سفر کنیم ؟ من مشتریِ #تُ باشم تو ماهِ #من
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2712
2687