رفته بودم بیرون با مادرم رفته بودم مادرم حالش مقداری بد بود
وشوهرم مدادم زنگ میزد کجایی چرا نمیای داری مثل اون روز میکنی کار واجب هم نبود
منم مجبور شدم مادرم رو ولش کنم اژانس بگیرم بیام خونه وکلی داد زدم سرش
به من اصلا احمیت نمیده من شدم مثل زندایی ها یک کاری بخوام انجام بدم اصلا وقت نمیده بهم یا این جوری میکنه با اصلا نمیتونم انجامش بدم یا با کلی دعواست
دیگه خسته شدم
همش بیرون کارای خودش به موقع هر کاری دوست داره همون لحظه میره
دعوای حسابی کردیم اون بیشتر از من قهر کرده همیشه همینه من برای اشتی همیشه میرم جلو
چه کار کنم شما راه بزارین جلوم