یک روز هایی از زندگی من همه چیز داشتم زندگیم پر از خوشحالی بودم یک آدمی رو داشتم که مدام حواسش به همه چیز بود از فرستادن و خریدن انواع کادو ، گل مهربونی کردن آدمی که هیچ تاریخی رو یادش نمی رفت هرکاری برای خوشحالی من میکرد ، اکثر شب ها تا صبح با همدیگه حرف میزدیم در یک کلام هرچیزی که یک آدم میخواست رو من در دوره ای از زندگیم داشتم
اما یک دفعه ای همه چیز از این رو به اون رو شد اصلا انگار از اول اون شرایط وجود خارجی نداشت از همه ی جهات فشار های مختلف در حال از هم پاشیدنم هست انقدر زیاد که دیگه حتی تحملش هم سخت شده آخر سر میترسم یک روزی همه چیز رو ول کنم و بشینم یک گوشه ی خونه