درد ب استخونم رسیده...
عادت کرده بودن سلول به سلول بدنم به بوی تنش
به بغلش
نگام عادت کرده بود به دیدنش
ولی الان هرچیزی رو میبینه جز اون....
گوشم چشام بدنم دستام
اینا بهونه شو میگیرن وگرنه من که میدونم اون چیکار کرد باهام....
حتی قلبمم یه کوچولو قانع شده
شایدم دلش واسه من میسوزه و میبینه چه عذابی میکشم
...
مغزم میاد دلسوزی کنه
شده دوستیه خاله خرسه
هر شب هر شب میاد تو خوابم.....
دل حالیش شده مغزم نه...
اخر بار ک دیدمش دلم میخواست محکم بغلش کنم
ولی محکم زد زیر گوشم
نگاش میکردم
حس درد نداشتم بد تر میزد بدتر بدترررر
رفتم جلو درش بهش بگم خواهرت بهم گفته دزد
بهش بگم مراقب ابروم باشه
لااقل ب حرمت نون و نمکی ک خوردیم
ولی فقط میزد ک نمیخوامت
میگم دلم قانع شده که کمکم کنه واسه اینه شایدم دلم قهرش گرفته
میگفت کل شهرو بیاری التماس نمیخوامت
ولی من که حرفی از خواستن نزده بودم....
دلیلش چی بود؟
حرف بقیه دورش کرد
خانوادش واسه اینکه منو دور کنن ازش بهم تهمت دزدی زدن گفتن بچه گداس....
همون حین یکی از دوستام زنگ زد پشتم بد گفتن...
اونم رفت.......
رفت یه جوری رفت ک هنوز باورم نمیشه.
همه جا داد میزنه نمیخوامش
خواستن من ته دلمه
جار نزدم ب خودشم نگفتم
ولی مطمئنش کرده بودم ک عاشقشم
بهش میگفتم خدای روی زمین....
مریض بود
مهم نبود برام
تا توانم تلاش میکردم شاد باشه
تو رابطه همیشه اون خوشحال
منم خسته
ولی با خوشحالیش خستگیم در میرفت...
نگام ک میکرد
هزارررررر بار خدا رو شکر میکردم واسه داشتنش
من فقط ساده بودم
نابلد
بلد نبودم نگهش دارم
ولی تموم سعیمم کردم....
جوری بودم براش که این نیست که بشینم فک کنم
اگه خوب بودم میموند
تنها واسه ی چیز پشیمونم
اون همه اثبات عشق....
اون همه مطمئن شدن...
دارم میمیرم از نارحتی
که چرا باید کسی ک منو بزنه
بهم تهمت بزنه
باز عاشقش باشم
ارزومه لااقل ی بار بفهمه چی بودم براش
بشینه بهش فک کنه همین