جریان اینه دو سه ماه پیش منو شوهرم دعوای بدی داشتیم به خاطر بچمون من رفتم خونه بابام بعد شوهرم کلید خونه رو عوض کرده بهونشم این بود که کلیمو گم کردم مامانمم بهش زنگ زد گله کرد و گفت که مگه جهاز تو تو خونه ذوده که عوض کردیو.... بعد چن روز اشتی کردم و رفتم خونه ولی شوهرم با مامانم قهره و خونشون نمیره تو این چن ماه حالا امروز ناهار خونه مامانم داییم دعوته مارو هم دعوت کرده که شوهرم نمیاد منم رفتم کمک کنم برگردم خونمون که بهم گفتن وایستم بگم شوهرم کار داره مامانم شروع کرد به قر زدن همه داماد دارن منم دارم کاش همون موقع که سرطان گرفته بود مرده بود اینو که گفت قاطی کردم هرچی از دهنم دراومد بهش گفتم و اومدم خونمو از یه طرف تو این چن وقت شوهرم قر قر داره از یه طرف خانوادم دیگه بریدم اعصاب ندارم تقصیر خودمم هست
شب هایم پر شده از خوابهایی که ...
در بیداری انتظارشان را میکشم ...