2726
عنوان

خاطره زایمانم+عکس نی نی

| مشاهده متن کامل بحث + 6401 بازدید | 153 پست

نمیدونم چرا دستگاه انقباضمو نشون نمیداد که من و بچم اینقد زجر بکشیم با وجود اینکه من سزارینی بودم.دیگه دکتر خونسردم دستشو گذاشت رو شکمم گفت وای اره یکمم انقباض داری نمیشه صبر کرد.به سرعت نور همچی رو اماده کردن دکتر بدو بدو رفت اتاق عمل.لحظه ای که میخواستن سوند بزارن فقط میلرزیدم چون درد هم داشتم نمیتونستم خودمو شل بگیرم.اینقد درد داشت که فقط دست پرستارو له کردم.با اینکه برا بچه اولم یادمه شل گرفتم درد نداشت.اما برا این بچه همچی وحشتناک پیش میرفت.با همون سوند و سروم و بدبختی گفتن بشین رو ویلچر و سریع رسیدیم اتاق عمل از سرماش میلرزیدم.اتاق شلوغ بودن سعی داشتن ارومم کنن و منو بخندونن

دخترم،شیرین ترین لحظه عمرم وقتی بود که تو رو از بخشnicu آوردمت خونه!

حالا من از ترس اینکه سوند در نیاد از ویلچر پا نمیشدم  دکترم میگفت وای تا دوباره دردت شروع نشده پاشو دراز بکش شروع کنیم حلقه پساری رو هم باید در بیاریم دراز کشیدم و به متخصص بیهوشی که یه اقا بود التماس کردم ایندفعه رو بیهوشم کنه.چون سر بچه اولمم اورژانسی شد و ناهار خورده بودم بی حس کردن.گفت نه خانم نمیشه و فلان.ولی گریه کردم و گفتم خیالتون راحت هیچی نخوردم فقط بیهوش کنین من اینقد درد کشیدم نمیخوام استرسم بکشم میترسم گفت صبرکن برم با شوهرت حرف بزنم با تعهد ایشون بیهوش میکنم.و چون گریه کردم گفت باشه باشه بیهوش میکنم گریه نکن فشارت میره بالا نمیتونیم عمل رو شروع کنیم.قبل اون گفتم حتما پمپ درد رو هم واسم بزنن چون بچه اولم نذاشتن..ازونور یه پرده سبز کشیدن جلوم و داشتن تمیز میکردن پا و شکمم و اینارو من همش میگفتم وای نه شما دارین گولم میزنین میخواین بی حس کنین پس چرا پرده کشیدین.دکتر از استرس و پرحرفیم خسته شد ماسک اورد گفت فقط توش نفس بکش دوتا نفس کشیدم و دیگه سر و صداشون مبهم و گنگ شد

دخترم،شیرین ترین لحظه عمرم وقتی بود که تو رو از بخشnicu آوردمت خونه!


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

چشم باز کردم ریکاوری بودم درد شدیدی داشتم.یهو یه اقا اومد و پتومو زد گوشه و معاینه کرد نمیدونم چی رو حتما حجم خونریزی که خیلی خجالت کشیدم.با سختی بش گفتم چرا پمپ درد ندارم گفت ایناهاش دکمه شو فشار بده.فشار دادم اروم شدم و باز خواب رفتم یه ساعت جلوم بود که هر یه ساعت بیدار میشدم یهو دیدم ساعت۳ و نیم شد و من رو نمیبرن بخش و چرا نمیگن بیا بچه شیر بده از گشنگی نمیره

دخترم،شیرین ترین لحظه عمرم وقتی بود که تو رو از بخشnicu آوردمت خونه!
2728

متخصص بیهوشی اومد حالمو پرسید و گفت الان میبرنت بخش نگران نباش.گفتم بچم چطوره گفت خبر ندارم عزیزم.منو بردن و از تخت ریکاوری با کمک همسرم و پرستار به وسیله یه ملحفه جابجا کردن به بخش که خیلی دردم اومد.همش سراغ دخترمو میگرفتم شوهرم تو چشمام نگاه نمیکرد و میگفت خوبه تو نگران نباش حالش خوبه اما فهمیدم بردنش دستگاه.من بچه اولمم۳۶ هفته دنیا اومده بود.۳۶ هفته و ۴ روز.۴ روز از دخترم بزرگتر که دستگاه نرفته بود شکرخدا اما وزنش خیلی کم بود۲ کیلو گرم.با خودم گفتم این بچمم حتما بخاطر وزن کمش لابد رفته دستگاه وگرنه۳۶ هفته کامله.پرسیدم وزنش رو گفتن۳۲۰۰.تعجب کردم گفتم پس چرا بردنش گفتن نفساش تند بوده.زود بیرون میاد نگران نباش.

دخترم،شیرین ترین لحظه عمرم وقتی بود که تو رو از بخشnicu آوردمت خونه!

همسرم برام اتاق خصوصی گرفته بود خواهرشوهرمم پیشم بود سعی میکردن خوشحالم کنن و از بچه برام میگفتن که چقد تپلی و خوشگل بوده و شبیه خودم بوده.ظاهرا لباسشم تنش کرده بودن بیارنش پیشم که حس کردن حالش خوب نیس و وسایلش رو پس داده بودن و فقط پوشک گرفته بودن از شوهرم.پمپ درد هی منو خواب مینداخت و دردی نداشتم.چیزی هم نباید میخوردم.مرتب میومدن دارو میزدن و ازمایش خون میگرفتن و میرفتن.تا اینکه شب سوندمو در اوردن و لباس تمیز بخش اوردن تنم کنم و اموزش دادن چطور بلند بشم.اصلا دردی نداشتم و با اینکه شوهرم و خواهرش بودن بدون کمک خودم کارامو کردم.شب خواستم بچمو ببینم که اجازه ندادن و با غصه دوری از بچه هام خوابم برد.هم پسرم که کلی دلتنگش بودم هم دخترم که اصلا نمیدونستم چه شکلیه

دخترم،شیرین ترین لحظه عمرم وقتی بود که تو رو از بخشnicu آوردمت خونه!
همسرم برام اتاق خصوصی گرفته بود خواهرشوهرمم پیشم بود سعی میکردن خوشحالم کنن و از بچه برام میگفتن که ...

اشكام جاري شد ياد اون روزام افتادم لباساي دخترمو  برگردوندن من فقط اشك مي ريختم شب گفتم منو ببرين ببينمش گفتن نميشه پرستارا خواب بودن پا شدم برم ط پايين ديدن صدام زدن گفتم يا ببرين يا من ميرم دارم سكته مي كنم وليچر آوردن بردن ديدمش 

صبح شد و پمپ درد تموم شده بود و درد میومد سراغم.رسما فلج شدم و دیگه نمیتونستم پا بشم با کمک محافظ تخت و پرستار و شوهرم و همه پاشدم و مرخص کردم خودم رو.دکترم پرسید شکمم کار کرده که مثل زایمان اولم الکی گفتم اره.یه لحظه از دور دخترمو دیدم و رفتم خونه مادرشوهرم.بنده خدا همچی برام اماده کرده بود و مرتب برام غذاهای مقوی و ابکی و کمپوت و اینا میاورد.شوهرمم نگرانم بود و چون ادم شوخ طبعیه بیشتر سکوت میکرد چیزی نگه من بخندم و خنده هام باعث دردم بشه.و اینکه شب اولی که اومدم بخاطر حساسیت به داروی بیهوشی سرفه میزدم دیگه خودتون بدونین چه دردی با بخیه هام کشیدم.پسرمم تعجب کرده بود از وضعم که نمیتونم پاشم و سراغ ابجیشو میگرفت میگفت شکمت خالیه پس نی نی کو

دخترم،شیرین ترین لحظه عمرم وقتی بود که تو رو از بخشnicu آوردمت خونه!

روزای بعد از یه طرف نمیتونستم بدون کمک پا بشم و با عصا و کمر خمیده به توالت میرسوندم خودمو.از طرفی غصه دخترم.از طرفی شکمم کار نمیکرد یعنی داغون بودم.یه روز شد دو روز و سه روز و چهار و پنج روز باز شکمم کار نمیکرد هر دارو و غذا و روشی بود پیاده کردم شکمم شده بود سنگ.و نفخ بخیه هامو اذیت میکرد جوری بود انگار درد زایمان دارم.حوصله پسرمو نداشتم بداخلاقی میکردم.حمومم نمیتونستم برم.از طرفی nicuگفت برا دخترت شیر بیار.باید شیرش رو شروع کنیم بعد چند روز منم همچی خورده بودم شیرم گرم بود همینجوری رفتم بیمارستان با شیردوش برقی دوشیدم دادم بهشون که دادن بش و زردیش رفت بالا.تو خونه با شیردوش دستی شیر نداشتم بچمم هر لحظه گشنش میشد و من مسافت دور میرفتم با بخیه ها که شیر بدم بش.خدا نصیب هیچ مادری نکنه.حتی نمیزاشتن ببینمش و دستشو یگیرم فقط از فاصله دور اونم تو شیشه که دخترم همش صورتش سمت دیوار بود

دخترم،شیرین ترین لحظه عمرم وقتی بود که تو رو از بخشnicu آوردمت خونه!
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز