2726
عنوان

خاطره زایمانم+عکس نی نی

6401 بازدید | 153 پست

خیلیا اینجا منو از ماه۵ بارداری میشناسن.کلی تاپیک دارم۸۰درصدشم راجب بارداری دوممه.از مشکلات عادی ریز تا بزرگ و درشتاش که کلی خطرناک بودن.ازینکه از پله ها افتادم و مشکل پیدا کردم.ازینکه شبا تا صبح از تکرر ادرار و نفس تنگی و رفلاکس خوابم نمیبرد.به اضافه یه بچه زیر سه سال و داشتن شوهری که باهاش کلی مشکل تو زندگی پیدا کرده بودم.بچمو تو این فاصله با بدبختی از پوشک گرفتم و کم و بیش به کارای خونه میرسیدم.و اخراش خونه نشین و استراحت شده بودم چون طول سرویکسم کم بود و دکتر خطر زایمان زودرس داده بود‌.میخواس سرکلاژ کنه قبول نکردم چون عدد سرویکسم  لب مرز بود و فکر نمیکردم بعدش کلی مشکل پیش بیاد فقط برام حلقه پساری گذاشت که دهانه رحم رو جمع کنه نذاره زودتر از موعد باز بشه.شبا از سختی و درد و شیطنت های بچه اولم گریه میکردم تا جایی که میگفتم وای خدا دنیا بیاد فقط تو هر هفته که ای حالا هست!راحت بشم...

دخترم،شیرین ترین لحظه عمرم وقتی بود که تو رو از بخشnicu آوردمت خونه!

بگوزR

اگه مشکلات زندگی سنگه من سنگ شکنم🎭📍🗝️.   یه خانوم معلم خاص❤️ یه خانواده شاد ❤️که به همه خواسته هاشون رسیدن💪.                              𝗮𝗹𝘄𝗮𝘆𝘀 𝘀𝗺𝗶𝗹𝗲 𝗹𝗮𝘂𝗴𝗵𝘁𝗲𝗿 𝗲𝗺𝗯𝗮𝗿𝗿𝗮𝘀𝘀𝗲𝘀 𝘆𝗼𝘂𝗿 𝗲𝗻𝗲𝗺𝗶𝗲𝘀 همیشه بخند:) این دشمناتو گیج میکنه🎭

بگو عزیزم. میخونم 

گفت دانایی که گرگی خیره سر  هست پنهان در نهاد این بشر؛ هر که گرگش را در اندازد به خاک رفته رفته میشود انسان پاک  هر که با گرگش مدارا میکند   خلق و خوی گرگ پیدا میکند؛  در جوانی جان گرگت را بگیر وای اگر این گرگ گردد با تو پیر!!!          


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728

دکترم اصلا امپول ریه رو نمیداد بهم.کلا خونسرده.تا اینکه از هفته۳۳ کمی انقباض حس کردم و تقریبا هرشب بیمارستان بودم اما میگفتن نه هیچی نیس برو خونه.دیگه اینقد رفتم و اومدم دیگه دردامو باور نداشتن.من سزارینی بودم ولی خب چون درد داشتم هی میرفتم چکاب و دکترمم میخواس بچه حسابی بزرگ بشه برا همین فکری به حالم و دردام نمیکرد

دخترم،شیرین ترین لحظه عمرم وقتی بود که تو رو از بخشnicu آوردمت خونه!

دیگه شوهرم خسته شده بود از بس نصف شب و دم سحر منو با چشم پر از خواب برده بود بیمارستان‌.بچم عصبی شده بود چون من تمرکز نداشتم روش‌‌.وای چه روزای سختی بود.تا اینکه اونشب کذایی حموم بودم حس کردم درد دارم اهمیت ندادم شب شد حدودا ساعت۲ که دیدم نه ایندفعه متفاوته

دخترم،شیرین ترین لحظه عمرم وقتی بود که تو رو از بخشnicu آوردمت خونه!

الهی عزیزم جدی بالاخره نی نیت اومد تو بغلت 😍

مامانه کوچولوی یه گیلاس و آلبالو کوچولو 😍 ..اگه بارداری یا زایمان کردی حتما تاپیک مخصوص باردارامو بخون🙂تاپیک روزمرگی هامو بخون تا روحت شادشه😂😉

کیف بچه رو از قبل اماده کرده بودم تو ماشین بود و وقتی میرفتم و مادرها رو میدیدم زایمان میکنن ته دلم حسرت میخوردم.با اینکه هنوز واسم زود بود و شب اخری که رفتم تازه وارد هفته۳۶ شده بودم.رفتم اونجا و به دکترم زنگ زدن اونم از دستم خسته شده بود گفت ازم یه ازمایش ادرار بگیرن.و بعد گفتن زیر دستگاهnstبمون دیگه تا همینجور انقباض هات چک بشه

دخترم،شیرین ترین لحظه عمرم وقتی بود که تو رو از بخشnicu آوردمت خونه!

دستگاه هیچ انقباضی نشون نمیداد ولی هی درد زیر دلم میرفت و میومد.معاینم هم نمیکردن میگفتن خدای ناکرده تحریک میشه دردت شروع میشه.اونشب بستریم کردن و همونجا با غصه زیادخوابم برد.صبح با درد شدید بیدار شدم با اینکه بیمارستانم خصوصیه ولی خیلی بیخیالی میکردن میگفتم درد دارم میگفتن نه انقباض که نشون نمیده هیچیت نیس خانم چون حساسی بستریت کردم نری و بیای

دخترم،شیرین ترین لحظه عمرم وقتی بود که تو رو از بخشnicu آوردمت خونه!

به سلامتی عزیزم 

خیلی مبارک باشه 

خدا حفظش کنه 

ان شاءالله دختر خانم بزرگی بشه 

باعث افتخار و سربلندی شما و پدرش بشه

خدا برات نگهش داره 

ان شاءالله زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشه

🌹 😍😍❤


دکترم هم نمیومد.بش زنگ زدن گفتن این بیمار خیلی حساسه چیکارش کنیم.تا اینکه ساعت۱۱ ظهر اجازه معاینه داد.که۳ سانت و نیم باز شده بودم.که سریع برام مسکن و امپول های خاص زدن که زود زایمان نکنم.دکترمم خودش رو رسوند و گفت سعی میکنم بیشتر تو شکمت نگهش کنم و برام امپول تشکیل ریه زدن.اما فایده نداشت چون دردم هی بیشتر و بیشتر میشد دیگه نمیتونستم حرف بزنم یا رو تخت دراز بکشم سروم زده بودن گفتم تو روخدا درش بیارین من فقط باید راه برم حس مدفوع دارم باید برم دستشویی

دخترم،شیرین ترین لحظه عمرم وقتی بود که تو رو از بخشnicu آوردمت خونه!

من ندیدمت از نزدیک وحتی اسمتم نمیدونم ولی از همون تاپیک دومت باهاتم وهمیشه تاپیکاتو دنبال میکنم وخواهرانه دوست دارم 

خیلی دلم میخواست منم شیراز بودم تا با کله میومدم بیمارستان پیشت تا مثل یه خواهر مراقبت باشم

برات بهترینهارو آرزومیکنم عزیزم

حالم وقتی خوب میشه که از قفس آزاد شم ..قفس خود خواهی..قفس گناه...قفس نادانی..قفس بی عرضه گی
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730