همیشه وقتی این متن رو میخوندم به خودم میگفتم نه بابا اینطور نیست و فلان ...
تا وقتی یه روز با تموم وجودم عاشق یه نفر شدم ....
تمومِ اعتمادم ،، تموم محبتم و تموم احساسم رنگ و بوی اون شخص رو به خودش گرفته بود ...
اصلا تویه تصوراتم هم چیزی به اسم شک جدایی یا بی وفایی نمیگنجید هیچ محدودیتی تویه دلم برای اون وجود نداشت ...
چی میشه یه نفر با صداش حتی از پشت گوشی بتونه درد فیزیکی و جسمی تورو آروم کنه؟؟ حتی اگر درمورد اون مسله حرفی زده نشه...
گذشت تا روزی که یهویی دیدم اون یه نفر نیست !!!!.... رفته و همه چیزو با خودش برد بعد رفتن اون ...
دیگه من اون دختر احساساتی رمانتیک قبل نیستم ...
دیگه دلم نمیخواد چشمای کسی رو ببوسم
دست بکشم تویه موهاش ...
از سه ماه قبل تولد هیچکس استرس هدیه خریدن ندارم...
عشقم تو با خودت هرچیزی که به روح من اشتیاق و رنگ میداد رو برداری ...
این انصاف نبود عزیزم ...
راستی با تموم این حرفا بازم از تو گله ای نیست هنوز خیلی دوست دارم ...