بچم داره یکسالش میشع ولی هنوز تو ذهنم تلخ ترین روز بعد زایمانمه ،پاشد اومد خونه مامانم تو هرکاری دخالت میکرد امرو نهی میکرد ،بچم سینمو نمیگرفت مینداخت گردن من ،معلوم نیست چی خوردی چیکار کردی تو بارداری اینجوری شده یا از قصد نمیخوای شیر بدی هیکلت بهم نخوره ،من خودم داغون بودم با حرفاش داغون ترم میکرد، زنگ زده بود به کل فامیل مشکلمو گفته بود از صبح میومد بالا سر من میشست تا شب ببینه من چیکار میکنم ،یاد اون روزا میوفتم اشکم درمیاد
ازش فاصله بگیر منم کم نداشتم از این مشکلات ولی چه فایده هرچی بیشتر فکر کنی روح خودت آسیب میبینه بعدش کمتر میتونی به بچت خدمات برسونی.فکر اونو نکن بقیه هم هرچی میخوان فکر کنن بار گناهات کمتر.از هرکس ناراحتت میکنه دور شو
من ازاین مسایل زیاد دیدم نمیدونم چرا مادرشوهرا فکر میکنن مثل مادر دختر میتونن نظر بدن…ولی خب تو اون شرایط روحیهی کسی که زایمان کرده خیلب حساسه بخاطر هورموناش
وقتی برای تاپیک شما نظر میدیم و راهنماییتون میکنیم،لایک کردن شما نشانه شعور شماست که “ممنونم از زمانیکه در اختیارم گذاشتید”….اینجا به هیچ عنوان جای درد و دل و مشورت گرفتن برای مسائل مهم زندگی مشترک نیست… لطفا به هیچ عنوان براساس نظرات کاربران با سنهای پایین و فرهنگ های مختلف تصمیم های جدی نگیرید…☘️
همه همینن ،مال من بیشتر خواهرشوهر و پدرشوهرم امر و نهی میکردن کلا یه تیم بودن بچه دومم بود دیگه قاطی بودم از دستشون بچم دل درد داشت همش میگفتن بهش شیر بده بچه گرسنه شده به زور شیر میریختن حلق بچه بچه بیشتر ناله میکرد تااینکه جلوشون وایسادم گفتم بسه دیگه خودم میدونم چشه الانم گیرای بی خودی میدون هنوز بچم کوچیکه جاداره واسه گیر دادن😆
خدای بزرگ میدونم همیشه حاضر و ناظری اما غفلت های گهگاه منو ندیده بگیر و خودت هوامو داشته باش .وامیدوارم کمکم کنی تو دلیلم رو صحیح و سالم بغل بگیرم