خيلى ناراحتم كه چنين حسى دارم ولى واقعا از مامانم و بابام و خواهرام خسته شدم. حامله كه بودم وسطاى ماه هفتم بود كه به بهونه ى مسافرت عيد اومدن خونمون موندن تا ٢٠ روز بعدم من باهاشون اومدم شهرستان تا وقتى زايمان كردم بعد زايمانمم بازم باهام اومدن خونه ام تا الان كه يه ماه ميشه....
الان داشتم فكر ميكردم اين سه ماه من و شوهرم حتى يه لحظه هم با هم تنها نبوديم حس ميكنم فرسنگ ها ازش دور شدم انگار يخ شديم اين روزاى بعد زايمان خيلى به توجه شوهرم نياز دارم اما انقد دورمون شلوغه كه حتى فرصت يه كلمه محبت اميز هم نميمونه... با اينكه خيلى كمكم كردن و زحمت كشيدن اما دلم ميخواد ديگه زودتر برگردن خونه اشون...