دیشب بعد از خرید با اصرار زن عموم(مادر شوهرم) رفتیم خونه عمو اینام گفت از ناهار قرمه سبزی گذاشتم میبریم تو بالکن ، اقا از بس پسر عموم (نامزدم) کرم ریخت چند باری تو گوشش گفتم نکن ، عموم گفت شماکه خرید میرید خب یهو این هفته عقد کنید رو به زن عموم گفت بچه ها راحت تر شن😏🙄 من میخوام روز تولدم ١٩ تیر عقد کنم میشه تقریبا دو هفته ی بعد ، پسر عموم چنان استقبال کرد منم خندیدم پیام دادم گفتم بیا بریم تو ، بهش گفتم ما حرف زدیم زد تو مسخره بازی و لپ کشیدنو حالا دو هفته چی میشه ، منم انگشتر نشونمو در اوردم گذاشتم تو دستش گفتم بهش به عمو بگو بندازه دستم چون من با پسرش ازدواج نمیکنم با خودش ازدواج میکنم ، نشونمو کرد تو دستم ، خودش رفت بالکن منم پشتش رفتم ، با لحن جدی گفت نه همون ١٩ عقد میکنیم بعد به بهانه من صبح میرم بارو تحویل بگیرم چک کنم سر درد دارم 🙃 خدافظ رفت خوابید قشنگ منم هیچ کرد، زن عموم با یه لحنیایی😭 چی گفتی بهش گذاشت رفت تو، ماهم بلند شدیم خدافظی کردیم اومدیم ، از صبحم بهش پیام دادم جواب نداد منم زدم بلاکش کردم☹ اصلا درک نمیکنه ما باهم حرف زده بودیم این چیه که به قهر تبدیلش کنه تازه ابروی منم برد ، به هیچ عنوان کوتاه نمیام میخوام ببینم تا کی اینطوری میکنه