عشق این شعله که بر دار و ندارم افتاد، گره ای بود که بر رشته یِ کارم افتاد، جانم از راه ِگلو داشت می آمد بالا، آن چنان سخت که یک دفعه فشارم افتاد، آخرین نامه ات از دست ِ من آن جایی که، گفته بودی که تو را دوست ندارم افتاد."بدونِ مخاطب" من حسابم زِ همه مردم ِ این شهر جداست من امیدم به خدا، بعد ِ خدا هم به خداست. هر چه در فهم ِ تو آید آن بود مفهموم ِ تو. مدتها پیش آموختم، که نباید با خوک کشتی گرفت! چرا که به شدت کثیف میشوی و مهم تر از آن این که خوک از این کار لذت می برد. بحث کردن با "احمق" هم دقیقا همینطور است.