نه از اخرین باری که با هم صحبت کردیم باهم تموم کردیم یازده سال گذشته بعد اون دیگه هیچوقت ندیدمش و باهم تماسی نداشتیم چون دو ماه بعدش من نامزد کردم.
واسه کنکور میرفتم کتابخونه درس بخونم اونجا آشنا شدیم البته اونموقع اون دانشجو بود.
علت جداییم پدرش بود. ازون باباهای خیلی زورگو که حرف حرف خودشه البته عشقم سر من خیلی با پدرش جنگید. اون اواخر عشقم سرباز بود منم پسرعموم با شرایط خیلی عالی خواستگارم بود خانوادم منو تحت فشار گذاشته بودن که چرا هر خواستگاری رو رد میکنم. دیگه عشقم میترسید که از دستم بده تو خونه اصرار داشت که زودتر بیان خواستگاریم. مادرش چندباری منو دیده بود و راضی بود ولی پدرش حتی حاضر نبود منو ببینه یه بار شمارمو از گوشی عشقم برداشته بود بهم زنگ زد گفت دختر جان برو پی زندگیت طلاهم باشی ما نمیخوایمت کلا محالف ازدواج پسراش با دختر غریله بود میگفت فقط ازدواج فامیلی اونم از نوع دختر عمه. دیگه ماهای اخر خیلی تنش زیاد شده بود حتی سر من تو خونشون اختلاف افتاده بود و چون مامانش طرف منو گرفته بود باباش مادرشو کتک زده بود و از خونه بیرون کرده بود و کارشون داشت به طلاق میکشید. دیگه واقعا به جایی رسیدم که گفتم حتی اگرم بشه اون زندگی به درد نمیخوره. قیدشو زدم بخدا روزی هزار بار مردم ولی دیگه گذاشتمش کنار. یادم اخرین بار که خداحافظی کردیم هردو پشت تلفن باصدای بلند گریه میکردیم اینقد گریه کردیم که دیگه خود تماس قطع شد. دیگه هیچوقت سراغی از هم نگرفتیم. نمیدونم الان کجاست و چیکار میکنه ولی تو این یازده سال روزی صدبار با هر اتفاقی خاطراتش یادم میفته. همسن الان دوباره صورتم خیس اشک شد. هنوزم مثل اونموقع ها عاشقشم