من خودم خونمون درس میخوندم مامان بزرگم اومده بود دیدنمون گفتش از امشب تا فردا پسر جاریم ازدواج میکنه (میشه پسر عموی مامانم)گفتیم واقعااا از کجا میدونین ..گفت همه خونشون جمع بودن نظر میدادن درمورد دخترا که برن خواستگاری
فرداش اومدن خواستگاری من درحالی ک خودش سربازی بودوقتی فهمیده اینا براش خواستگاری رفتن خودشو رسونده داخل شهر و زنگ زده کیو برام گرفتی😳مادرش گفته همونی ک میخواستی