من بچه شهر بودم با شوهرم دوس بودم گف داهات نمیمونم میایم شهر خیلی وعده داد بعدش خیییلی سریع همه چی پیش رف خانواده منم هیچی نگفتن منم یذره بچه بودم منو اورد ور دل ننه باباش از فردای عروسی ناسازگاریامون شروع شد شوهرم شروع کرد خونه ساختن اما خیلی بزرگه تموم شدنش مشکله
خودشم دائم یا صحرا بود یا با ماشین سنگین کار میکرد منم کلفت خونه باباش شدم با یذره سن