پدر مادر من اصلا بچه هاشونو دوست ندارن از ۱۷سالگی بهم میگه فقط گمشو برو
پدرمم همیشه میگه با معتاد یا هرچی گیرت میاد برو ما نمیخوایمت مزاحمید برید
منم متاسفانه نه جای رفتن دارم نه پولشو ولی مادرم همیشه میگه برو حتی بهمون سر نزن اسم مارو هم نیار.
الان خواب بودم مادرم توی خواب گیر داده بود تو مزاحمی حالم ازت بهم میخوره از این خونه میری یا بیرونت کنیم بلند شد افتاد دنبالم بیرونم کنه بهم میگفت نون خور اضافه گمشو حرفاش عین همیشه اش بود بلند شد افتاد دنبالم بیرونم کنه و کتکم بزنه من همش توی خواب فریاد میزدم مامان اما کمکم نکرد
خیلی وحشتناک بود از خواب پریدم فقط دارم گریه میکنم فکر کنم مادرم دیگه تحملم رو نداره این خواب هم حرفای دلش بود
ذره ای علاقه بهم نداشت توی واقعیت هم همینطوره هرچی فریاد میزدم کمکم نمیکرد